یونس رضایی
وهرزنامهی زرێبار
وهرزنامهی زرێبار
چکیده
تأکید بر زبان به گونهای است که به اعتقاد بسیاری از اندیشمندان، «زبان» شاخص اصلی هویتدهی به فرهنگ ملی است. ارتباط زبان با ذهن، روح، هویت زبانی، فکر و اندیشه سخنگویان زبان مادری، بسیاری از جوامع استعمارگر را بر این واداشت که برای تسخیر و استعمار جوامع دیگر بر تسخیر زبان و هویت زبانی تأکید کنند. استعمارگران در طول زمان استعمارگری خود، با آگاهی از اهمیت تسلط فرهنگی و زبانی، کوشیدهاند به شیوهای غیرمحسوس و نامرئی از طریق زبان، فرهنگ، تفکر، اعتقادات و آداب و سنن خود را انتقال داده و بدین ترتیب مراحل نفوذ و استعمار خود را تکمیل و تقویت نمایند. جوامع استعمارشده در اثر ضعف فرهنگی و زبانی به پذیرش هژمونی استعمارگر گردن نهاده و کمکم همهی جنبههای فرهنگی و سلطههای فکری را نیز پذیرفته است. به این ترتیب همسو و همجهت با منابع استعمارگر خواهند شد. بر همین اساس ملتی که فاقد زبانی فعال، که آیینه جوانب هستی اجتماعیاش باشد، آسانتر بیگانه شده و راه نابودی را میپیماید. فرادستان با ایجاد گفتمانهای مسلط و سیطرهدار کوشیده اند حوزههایی از دانش را پدید آورند که تثبیت کنندهی روابط قدرت باشند. نویسندگان و اندیشمندان پسا استعماری همچون ادوارد سعید، هومی بهابها، گایاتری چاکراورتی اسپیواک و ... به بررسی رویکرد جهتدار مطالعات استعماری و اثرات سلطهی آنان پرداختهاند.
این نوشته بر این تأکید دارد که مطالعات پسا استعماری- با زمینه مطالعاتی اندیشههای پست مدرنیستی- با تأکید بر هویت زبانی و فرهنگی و نگاهی نو به روابط سلطه و زیردستان، خوانشی تازه از متن پریشان جهان و جوامع واقع در آن ارائه کردهاست.
نگاهی به تاریخ اجتماعیجوامع بشری و بررسی روابط قدرت و رویارویی آن با زبان و فرهنگهای مختلف نشان میدهد که قدرتها همیشه برخوردی دوگانه با زبان داشتهاند، یا به سخنی دیگر، قدرتها از یک سو با غنیسازی، گسترش و مهیا کردن زمینهی رشد و بالندگی زبانِ به اصطلاح «والای خود»، زبانی که نشانگر پایگاه برتر و اندیشهی سازندهی آنها باشد، به سلطهای دیگر، ورای سلطهی سیاسی اندیشیدهاند، سلطهای که در برخورد اول نامرئی و غیر محسوس است، اما در اصل سلطهای ژرف و دامنهدار است که برافکندن آن بسیار ناممکن و دشوار است و این سلطه، به سلطهی زبان حاکمیت اطلاق میشود.
پس رویکرد اول، رویکردی مثبت به زبان است، که البته تنها زبان حاکمیت را شامل میشود. بر همین اساس قدرتها تمامیجهات، مؤسسات و بنگاههای مرتبط با توسعهی زبانی را تحت پوشش قرار داده و در جهت فربهسازی این زبان همه توان و پتانسیلهای جامعه خود سود میجویند. بنابراین ما شاهد شکوفایی زبان وحوزههای مرتبط با آن در یک سو خواهیم بود. اما از دیگر سو سلطهگران همین قدرت و بالندگی زبان را نه تنها به هدف صرف زبان، بلکه با هدف قویتر نمودن پایگاه سیاسی و سلطهی خود براقلیتهای زبانی به کار گرفتهاند.
پس از همین نکته، رویکرد قدرتها را با زبان میتوان مطرح کرد و آن هم رویکردی مبتنی بر مسلول و معلول نمودن زبانهای اقلیت یا فرودست، از طریق انکار، فراموش کردن و پرده پوشی آنها توسط زبان سلطه است.این امر به هدف تسلط فرهنگی و مسخ نمودن ملت اقلیت صورت میگیرد و بهترین و تأثیرگذارترین دریچه برای ورود به این عرصه، دریچهی زبان است. از یک سو با گسترش زبان والا که حامل تفکرات و اندیشهها و فرهنگ، اسطوره و تاریخ و به طور خلاصه تمامی نمادها و نمودهای اندیشگی جامعهی فرادست است، راهی برای انتقال و در وجههی خشونت بارتر آن تزریق این اندیشهها و فرهنگ را می یابد. همچنین در طول زمان و با تحمیل فرهنگ و زبان والا سعی در فرسایش زبانی و فرهنگی اقلیت شده و بدین ترتیب از راه انقیاد زبانی و فرهنگی، به جریان هویتزدایی و زبانپریشی- نه به معنایی که روانشناسان به کار بردهاند- شتاب بخشیده و بالاخره هر چه این روند طولانیتر شود، زبانی به غنا و استیلا میرسد و زبان مقابل به ضعف و استیصال سوق داده میشود.
استعمارگران هم در طول زمان استعمارگری خود، با آگاهی از اهمیت تسلط فرهنگی و زبانی به همان میزان که سعی در گسترش سلطهی نظامی و دستیابی به کشورها و دستیابی به ثروتهای ملی این سرزمینها داشتهاند، کوشیدهاند به شیوهای غیرمحسوس و نامرئی از طریق زبان، فرهنگ، تفکر، اعتقادات و آداب و سنن خود را نیز انتقال داده و بدین ترتیب علاوه بر غارت منابع طبیعی به ویرانی منابع فرهنگی نیز بپردازند. همچنین در عصر نو علاوه بر یافتن بازاری برای کالاها و مصنوعات خود، بازاری برای عرضهی فرهنگ و کالاهای زبانی خود بیابند و بدین ترتیب رویهای غیر انسانی در برخورد با فرهنگ و زبان مقابل به کار میگیرند.
فرانتس فانون در فصل نخست «پوست سیاه نقابهای سفید» یعنی «سیاهان و زبان»، قدرت زبان را برای تغییر دادن فرهنگ در جریان استعمار، نمایان میکند. او با اظهار این که «سخن گفتن به معنی مطلقاً موجودیت داشتن برای دیگری» است از جایگاه فروتری که جزایر آنتیل به زبان کریولی در مقایسته با زبان فرانسوی به عنوان زبان «تمدن» اختصاص یافته انتقاد کرده و نشان میدهد که خوار داشت زبان محلی از سوی استعمارگران به عنوان زبانی«پست» کلید فهم رویهی غیر انسانی آنان است» (پین: 1382، 406).
سلطهگر با درک این واقعیت که پذیرفتن هویت زبانی«دیگری» به معنی اقرار به موجودیت اوست، سعی در مخدوش کردن هویت زبانی دارد. چرا که اگر سخن گفتن به معنی مطلقاً وجود داشتن باشد، سخن گفتن به زبان خود، بروجود هویتی مستقل دلالت دارد. وقتی که هویتی مستقل براثر زبان وجود داشته باشد کمتر به جنبههای سلطهی استعمارگر تن داده و به مقابله به مثل از طریق زبان میپردازد. اما اگر استعمارشده در اثر ضعف فرهنگی و زبانی به پذیرش هژمونی استعمارگر گردن نهاد، کمکم همهی جنبههای فرهنگی و سلطههای فکری را نیز پذیرفته است. به این ترتیب بی چون و چرا همسو و همجهت با منابع استعمارگر خواهد شد.
آنتونیو گرامشی «هژمونی را سلطه به موجب رضایت میدانست، طبقه حاکم، ارزشها و علایق خود را در کانون آنچه به مثابهی فرهنگ مشترک و خنثی ارائه میکند قرار میدهد، طبقات دیگر با پذیرش آن فرهنگ مشترک، در سرکوب خودشان، همدست طبقهی حاکم میشوند و حاصل کار نوعی سلطهی نرم و مخملی است» ( برتنز: 1382، 260).
وقتی که رابطهی دو دولت یا دو طبقه نه براساس توازن و تعامل و دادوستدی مثبت، بلکه بر مبنای ساختن پیوستاری تک سویه باشد که جهت حرکت به سمت فربهسازی یکی و ضعف دیگری میل داشته باشد، در چنین شرایطی دو حالت پیش میآید؛ اگر ملت یا طبقه فرادست «حرکتی ژلهای» و آرام در لایههای خزندهای چون زبان و فرهنگ را آغاز کند و در مقابل ملت یا طبقهی فرودست حالتی انفعالی و ناآگاهانه در پیش گیرد، به فرهنگ مصنوع مشترک تمایل نشان میدهند. به قول گرامشی همسویی خود را با طبقهی حاکم نشان داده و به سلطهی نرم و مخملی گردن نهاده است. بدین ترتیب در مسخ و تسریع محوشدن فرهنگی خود با آنان همدست خواهد شد. حالت دوّم رویهای خشن از طرف طبقه فرادست و مقابله فعال و آگاهانه از طرف طبقه فرودست است که به علت ناهمگونی فرهنگ و عدم انطباق معیارها و ناهمخوانیخواستهای دوطرف به کشاکشهای فکری و حتی نظامی میانجامد.
آنچه حائز اهمیت است نقش زبان در هر دو عرصهی مذکور و توان آن در هویتدهی و هویتزدایی است. ابراز کار و هجوم و دفاع هر دو طرف، زبان و تأثیرگذاریهای آن است و نهایتاً میزان انرژی و توان زبانی دو طرف است که به حل معادله یا به غامضترشدن آن منجر میشود.
رابرت هال معتقد است که «زبان در حال خلأ وجود ندارد، زبان در جامعه انسانی و به منظور ایجاد ارتباط به کار برده میشود و بنابراین دارای معنی است، معنی است که به زبان فایده میبخشد و تنها علت وجود آن است. اگر به سبب انتقال معنی و در نتیجه به سبب فایدهای که مردم از استعمال زبان به دست میآورند نبود، هیچ کس حاضر نمیشد چنین دستگاه پیچیدهای مرکب از عادات صوتی را به بازی بگیرد (هال: 1363،131). اگر بر اساس همین گفته هال به فایده بخشی زبان و رسالت آن بنگریم، اگرچه توان وظایف زبان را به معنی «معنی بخشی» و «ارتباط» تقلیل دادهایم، اما باز هم با تکیه بر اهمیت معنی بخشی و ارتباط میتوان گفت؛ چون زبان در جامعه انسانی ساخته میشود و جوامع انسانی فراوان و متکثر هستند، ما زبان های متنوع و متکثری داریم که هر کدام ثمره جامعهای خاص و تفکرخاص و نماینده اندیشههایی هستند که در نوع خود میتوانند بی نظیر و واحد باشند. چرا که جوامع و فرهنگهای مختلف، تولیدکننده اندیشههای گوناگون در همه عرصهها هستند و معنی بخشی زبان هم از همین دریچه است که میتواند متنوع باشد.
فرهنگهای متفاوت، زبانهای متفاوتی را که حامل و حاصل اندیشههایشان هستند، تولید میکنند. زبان معنیهای آنان را انتقال میدهد، بنابراین از طرفی کالایی فرهنگی و از طرف دیگر به عنوان نمادی از استقلال فرهنگ مادر محسوب میشود. استعمارگران و سلطهگستران با آگاهی از این جنبه زبان است که بیشترین تأکید را بر فروپاشی زبانهای فرودست دارند. ملتی که زبان را به عنوان تنها عنصر معنیبخش و حامل فرهنگ از دست بدهد، لاجرم با پذیرش زبان دیگری، فرهنگ دیگری و از طریق آن هویت دیگری را خواهد پذیرفت.
اگر ملتی زبان را به عنوان دستگاهی معنیبخش درک کرده و درصدد استفاده از آن برآید، با انعکاس هستی خود از طریق آن حال و گذشتهی خود را در بوتهی زبان مینمایاند، چرا که «زبان آیینه میراث فرهنگی، وسیلهی ارتباط ما با گذشته و تجسم چیزهایی است که هم انسانی و هم شریفاست» (نیومایر: 1378، 10). زمانی که میراث فرهنگیگذشته و تولیدات فکری امروز از طریق زبان حفظ و منتقل شده، پایگاهی برای هویت ملت شکل میگیرد به هدف رویارویی با فرهنگهای مهاجم و غالب که اکثراً تلاششان به هدف نابسامانی این هویت و گم کردن این میراث است. دانشمندانی که زبان را از دیدگاه جامعهشناسی مورد بررسی قرار دادهاند معتقدند که «در نهایت زبان مشخصترین رسانه مبادلات اجتماعی است، از این رو بایستی همه جوانب هستی اجتماعی مارا منعکس کند و همه آن را تحت تأثیر قرار دهد» (همان، 11).
بر همین اساس ملتی که فاقد زبانی فعال، که آیینه جوانب هستی اجتماعیاش باشد، آسانتر بیگانه شده و راه نابودی را میپیماید. چون گذشتهای که ذخایر اندیشهاش را در بردارد و حالی که منبع تولید فکر کنونیاش است، به دلیل همین ضعف نابود میکند. ذهن جمعیاش معطوف به «کالاهای فکری و زبانی» واردشده و تحمیلشده خواهد شد و نهایتاً در ارتباط با فرهنگ غالب، خود، تاریخ و زمان خود را واگذار میکند. اگر ملتی درک درستی از زمان نداشته باشد، درک صحیحی از «خود» نخواهد داشت و اگر «خود» را به عنوان عنصری تأثیرگذار گم کند به مدد آن زبان و هویتش را نیز فراموش کرده است.
ریبوارسیوهیلی بر اساس همین اهمیت «زمان، زبان و خود» است که در خصوص درک صحیح «حاج قادر کویی» از زمان و زبان میگوید: «فهم حاجی از زمان با فهم درست و یگانهی او از خود و هویتش شکل میگیرد، هویت «خود» هم در زبان و بخصوص زبان شعر برجسته میشود. حاجی به همان اندازه که در جستجوی هویت برای خودش بوده، زبان و به ویژه زبان شعر را ستایش کرده است که نشان دهندهی «خود» است در اکنون زندگی او» (سیوهیلی: 2004)
در جهان کنونی اگر دفاع فعال که مبتنی برغنای فرهنگی و اعتماد به خود و به دانش و فرهنگ ملی است توسط ملتهای فرودست و از طریق زبان شکل نگیرد، در نهایت با توجه به دو قطبی بودن فرهنگ (غالب/مغلوب یا فرادست/فرودست) به جای تبادل فرهنگ و ارتباط زبانی کهآن هم یکی و هویتسازی نوین است، جریانی یک سویه به بار خواهد آمد. «از آنسو استیلا، قدرت، تجاوز و استعمار میتازد و در این سو دفاع انفعالی به صورت فلج ذهنی بروز میکند. چنین وضعی دیگر مجالی برای گفتگو و همسخنی باقی نمیگذارد. هرچه هست تخریب صدف تمدنهای محلی است که از آنها غالباً جز پوسته فولکلور چیزی باقی نمانده است» (شایگان: 1381، 16).
تماسهای غیر مستقیم زبانی
آنچه تا حال بر آن تأکید شد بر سلطهای که سلطهگر از طریق نفوذ مستقیم در میان ملل سلطهپذیر یا استعمارشده از طریق زبان اعمال کرده است، مبتنی بود. بدان معنی که حضور در متن و بطن جامعه و ملت فرودست از طریق زبان و اندیشه و استفاده از توان زبان و فرهنگ غالب راهی بوده برای غلبه بر زبان و فرهنگ ملت فرودست و اضمحلال تاروپود فرهنگی و زبانی آنان. اما یگانه راه در جهت تثبیت حاکمیت و اندیشهی غالب حضور مستقیم و دخالت صریح در زبان و هویت ملت فرودست نیست، بلکه قدرت فرادست با استفاده از روشهایی چون مطالعات جهتدار، ارائهی تصاویری غیر واقعی و ناقص از هویت، زبان و فرهنگ «دیگری» به شکلی دیگر سعی در تضعیف و حتی زشت و کریه نشان دادن این فرهنگ داشتهاند. بارزترین نمونه این مطالعات میتواند شرقشناسی غربیان باشد که به طور سنتی در خدمت دو هدف بودهاست:
الف. مشروعیت دادن به توسعهطلبی و امپرپالیسم غرب در چشم دولتهای غربی و انتخاب کنندگان آنها.ب. قانع کردن بومیان به اینکه فرهنگ غربی معرف تمدن جهانی است، پذیرش چنین فرهنگی به نفع آنهاست. برای مثال آنها را از شرایط عقبمانده و خرافاتی که دارند نجات میدهد و آنها را به مشارکت در پیشرفتهترین تمدنی که جهان تاکنون به خود دیده است تبدیل میکند » (برتنز: 1382، 260).
این نوع جهتگیری با هدف شکلدهی دو دورنمای متضاد مطرح میشود. یکی دورنمایی روشن و سازنده از فرهنگ و تمدن غربی به عنوان یگانه منجی بشریت برای رهایی از تاریکی و جهل و خرافه، که همگی اینها به میمنت استفاده از زبانی غنی و جهانی صورت میگیرد و دیگری دورنمایی مبهم از فرهنگها و زبانهای محلی که بر خرافهپرستی، عقبماندگی و دوری آنها از عقلانیت امروزین پایدار است، تا از این طریق فرد در فرهنگ محلی، به نوعی دلزدگی از فرهنگ و زبان محلی گرایش نشان داده و به جهت رسیدن به استعلا و برتری، محوشدن دیگری را در پیش گیرد و به نوعی «دیگر شیفتگی» مبتلا شود.
ادوارد سعید، متفکر پسا استعماری میگوید: «آمریکای الکترونیکی و پسامدرن قرن بیستمی، تصاویرغیر انسانی از اعراب را تثبیت کرده و این گرایش به خاطر نبرد اعراب با اسرائیل تشدید شده است. از دید سعید تصاویری که غرب از شرق ارائه داده است مهم نیست که تا چه حد مبتنی بر عمد و نیت قبلی باشند. همیشه بخشی از این گفتمان ویرانگر بودهاست» (پین: 1382، 356).
بر اساس آنچه گفته شد، اگر آمریکا به عنوان قدرتی جهانی به ضعف و زوال عرب در مقابل قدرت توان اسرائیل میاندیشد، علاوه بر همهی پشتیبانیهایی که از اسرائیل به عمل میآورد، با متوسل شدن به عنصر زبان و متن، حال چه زبان ادبی، تاریخی و تحقیقی باشد و چه متن تصویری، سعی میکند تصویری نامتعارف و ترسناک از «دیگری» معرفی کند. این امر در خصوص بعضی از کشورهای چند ملیتی که بر اساس مبانی دمکراتیک اداره نمیشوند نیز صادق است. چرا که ملت برتر هم از طریق دخالتهای مستقیم زبانی و فرهنگی سعی در تضعیف ملل زیردست و به انزوا کشیدن زبان و فرهنگشان را دارد و هم با استفاده از تمامی امکانات رسانهای و مطبوعاتی و با ارائهی تصاویری غیرواقعی و حتی غیر انسانی از آنان، هویتگریزی را در بین نسلهای ملل زیردست رواج داده و در نهایت آنها را به پذیرش فرهنگ والای ملی و رهاکردن فرهنگ بومی وادارند. ارائه و تحمیل زبان به عنوان بارزترین حربه و ابزار ارتباط فرهنگی و انتقال معنی بسیار تأثیرگذار و کارساز بوده است. استعمارگران و ملل فرادست پیوسته کوشیدهاند با ارائه تقابلهای بنیادین از لحاظ روانی نیز بر زیردستان فایق آیند.
«تقابلی که گفتمان غرب درباره شرق برقرار میکند از یک تقابل بنیادی دیگر نیز بهره میگیرد که عبارت است از تقابل مرد و زن، طبیعی است که غرب نقش قطب مردانه را بازی میکند، روشن، خردورز، پیش رو، منظم و شرق نقش زنانه را داشته باشد، نابخرد، منفعل، مهارشدنی و احساساتی» (همان، 262)
بنابراین قدرت فرادست سعی میکند مدام با ایجاد و طرح گفتمانهایی که نهایتاً منجر به خلق زبانی جهتدار و سلطهجو میشود به مصاف ملل زیردست برود. گفتمانی که بدین شیوه تولید میشود «اگرچه ظاهراً به دانش توجه دارد، همیشه تثبیتکنندهی روابط قدرت است». در طرح گفتمانی که بر اساس تقابل (زن/ مرد) شکل گرفتهاست ظاهراً شناختی از توان قطب مردانه با توصیف خصوصیتها و قابلیتها و امکانات آن ایجاد شده، معرفتی در خصوص قطب زنانه و نابخردی و انفعالی بودن آن و نواقص و نارسائیهایش بدست میآید و در کل در حوزهی دانش آگاهیای شکل میگیرد که زبان و بازیهای زبانی ایجادکنندهی گفتمان، در آن نقش اصلی را بازی میکنند. زبانی فخیم، تهاجمی و سلطهجو که توجیه کننده رابطهی قدرت و استیلا بر سلطهپذیر است. بر همین اساس مایکل پین معتقد است که ادوارد سعید در برخورد با شرقشناسی به منزلهی یک گفتمان نمیخواهد که «نشان دهد این بنای زبانی تا چه حد چهرهی واقعی شرق را تحریف میکند، بلکه میخواهد این ساخت را به منزلهی یک زبان، باانسجام، انگیزش و ظرفیت درونیاش برای بازنمایی، به اتکای یک رابطهی قدرت و استیلا بر شرق به نمایش بگذارد» (پین: 1382، 355).
واکنش زیردستان و رویکردهای متفاوت
با توجه به آنچه گفته شد فرادستان با ایجاد گفتمانهای مسلط و سیطرهدار کوشیده اند حوزههایی از دانش را پدید آورند که تثبیت کنندهی روابط قدرت باشند و با ایجاد تقابلهای بنیادین کوشیدهاند قطب سلطهطلب را مثبت، عقلایی و آرمانی و قطب تضعیفشده و ناتوان را احساساتی و نابخرد و غیره عقلایی جلوه دهند. از طرفی هم با ایجاد بنگاههای مطالعاتی متنوع و با استفاده از تمام امکانات رسانهای و... تلاش کردهاند چهرهای مخدوش و مبهم از ملل فرودست و فرهنگ و زبانشان ترسیم نمایند، تا به این شیوه هم در فرهنگ و زبان آنان رسوخ کرده و از درون آن را پوک و پوچ نموده و جز پوستهای از آن باقی نگذارند و هم از لحاظ روانی ذهن آنان را معطوف به قدرت زبان و فرهنگ خود نموده و به نوعی، آنان را به سوی گریز از اصالت خود سوق دهند. حال سؤال اساسی این است که اگر هجوم مذکور، واقعی، مستمر و همیشگی بوده و هست، تنوع زبانی و فرهنگ امروزه نشانگر چیست؟ آیا فرهنگها و زبانهای موجود جوامع بشری همگی مهاجم و قدرتمندند؟ اگر نه، راز ماندگاری آنان چیست؟
بنابر شواهد متنی موجود در عرصهی نوشتار ملل میتوان با دقت در فراز و فرود رشد و زوال زبان و فرهنگها به این امر مهم پی برد که عکسالعمل زبان، هویت و فرهنگ فرودست در مقابل سلطهگران یگانه عامل ماندگاری این ملل و میراث زبانی و فرهنگیشان محسوب میشود.
با توجه به دو نوع فرهنگ فرودست که در طبقهبندیهای پیشین به آن اشاره شد، یعنی فرهنگ فرودستی که علاوه بر محدود و محصور بودنش، مسحور فرهنگ والادست هم شده و رویکرد انفعالی در مواجهه با آن داشته است. به مرور زمان یا پوست انداخته و چهرهای دیگر به خود گرفته که چهرهی اصیل او نیست، یا به طور کلی به فراموشی سپرده شدهاند. نوع دوم فرهنگ فرودست یا محدود، فرهنگی محدود اما انرژیدار و فعال و حساس به شاخصها، آشنا به رمزگان فرهنگ مهاجم است که رویکردی خلاق برای مواجهه برمیگزیند و پیوسته به «پادتن سازی فرهنگی» و تولیدات زبانی متوسل میشود تا به وجود و مانایی خود ادامه دهد. این فرهنگها با ایجاد «نظامی از گزارهها و ادعاها» و تولیدات فرهنگی- فکری گفتمانی فعال تولید کرده که حوزهی دانش وابسته به آن در تقابل با حوزهی گسترده گفتمان فرادست قرار میگیرد. البته این علاوه بر مللی است که به جای گفتمان فرهنگی یا موازی با آن به خشونتهای نظام هم متوسل میشوند، ولی ابزار کاراتر و فعالتر رویاروییهای زبانی است که خود را درقالب تولیدات فکری- فرهنگی سازماندهی میکند.
رویارویی و عکسالعمل به تهاجمهای فرادستی چه در محدودهی زبان و فرهنگ و چه در حوزهی جدالهای نظامی، مدام گسترههایی را در تاریخ جوامع رقم زده است که نهایتاً یا به تولید فکر نوین و ایجاد گفتمانی تازه منجر شده، یا به ماندگاری و حفظ زبان، هویت و سرزمین فرودست انجامیده است. حتی در بسیاری موارد همچنان که قبلاً گفته شد، جنبشهای فکری- فرهنگی با توسل به ابزار توانمند زبان، با جنبشهای سیاسی برای حفظ هویت و سامان فرهنگی، همسویی نشان داده و در همگرایی کامل طرحی را به پیش بردهاند که هدفی مشترک را دنبال کردهاست. تا جایی که «جنبش هنری سیاهپوستان آمریکایی خود را شاخهی فرهنگی جنبش سیاسی قدرت سیاهان میدانست که در دههی 1960 پاگرفت» (برتنز: 1382، 248). سیاهان به عنوان دارندگان فرهنگی فرودست با توسل به هر دو نوع واکنش یعنی خشونت نظامی و مقابلهی زبانی و متنی، راههای متفاوتی برای رهایی از عقدهی حقارت هویت و زبان تحقیرشدهی خود تجربه کردهاند و این دریچهای است که اکثر ملل فرودست در صورت بضاعت از آن به آیندهی روشن خود چشم دوختهاند و با نقد سیاستهای سلطهگران در حوزههای فرهنگی و سیاسی، به شدت از گرایش و خواست تکیه بر فرهنگ خودی دفاع کردهاند. همچنان که «چینوآچه به» نویسندهی نیجریهای در مقالهای تحت عنوان «نقد استعماری» با نقد رفتار و دورنمایهی اندیشه استعماری و فرهنگ سنگین بار آن، از میل به گسترش و اهمیت دادن به فرهنگ خودی دفاع میکند.
چنان که گفته شد رویارویی در برابر تهاجمات زبانی و فرهنگی منجر به ایجاد گفتمانهای خُرد اما فعالی در سطح جوامع شدهاست. این گفتمانها را با توجه به گستردگی و دایرهی شمول و همچنین با توجه به ساختار تشکیلدهنده آنها میتوان به دو حوزه تقسیم کرد. گفتمانی در حوزه جهانی و درست در تقابل با شرقشناسی غربیان، استثمار کارائیبی، استعمار سرزمینهای مشترک المنافع و... قرار میگیرد، و گفتمانی که در حوزههای محدودتر ناحیهای و بومی در تقابل با استثمار و تحقیر و تهاجم قوم فرادست قرار میگیرد. این گفتمان خصوصاً در میان کشورهای چند ملیتی که یکی از ملل به عنوان ملت فراتر، ملل فرودست را استثمار میکند فعال است.
در حوزه جهانی گفتمان پسا استعماری، مطالعات کارائیبی، مطالعات سرزمینهای مشترک المنافع، ثمرهی رویارویی با تهاجمات گسترده فرادستان است و در حوزههای محدود و منطقهای، گفتمان ادبیات اقلیت، بستر فعالی است که نویسندگان فراوانی را پرورده است.
مطالعات پسا استعماری و عنصر زبان
«اصطلاح مطالعات پسا استعماری به طور کلی در برگیرندهی هر گونه پژوهشی دربارهی اثرات استعمار اروپایی بر اکثریت فرهنگهای دنیا بوده و همه رشتههای آکادمیک مورد استفاده در نهادهای آموزشی سرتاسر جهان را شامل می شود» (همان، 256).
نویسندگان و اندیشمندان پسا استعماری با اتکا به متون موجودی که استعمارگران تولید کردهاند و همچنین با شناخت و اطلاع از اعمال و رفتار سیاسی و فرهنگی آنان با کشورهای دیگر، به بررسی رویکرد جهتدار مطالعات استعماری اعمال و اثرات سلطهی آنان پرداخته و «امپریالیسم توسعهطلب و تجاوزگر قدرتهای استعماری و بخصوص آن نظام ارزشی را که از امپریالیسم حمایت میکند و هنوز در دنیای غرب غالب است، به شدت به چالش میطلبد» (همان).
استعمار چه در قالب کهنهی خود و چه در شکل نوینش همیشه سعی کرده با استفاده از زبانی متفاوت و برتر و مفاهیمی نامتعارف اما قابل توجه و تأمل، سویههای متفاوتی از فرهنگ خود را که از جذابیتی امروزین برخوردار است، ارائه نماید و از این طریق با پست و غیر امروزی معرفی کردن و پراکندگی و ناتوانی فرهنگی فرودستان، سعی در سوق دادن آنها به سوی کلیتی نماید که خود نماد آن میباشد. اگرچه در بسیاری از مفاهیم حوزههای دانشی که گفتمان مسلط تولید کرده، نمیتوان به عنوان عوامل تأثیرگذار و سازنده شک کرد، اما آنچه تردید برانگیز بوده و هست، بهرهبرداری از قدرت و سلطهای است که این مفاهیم و دانش برای آنها به بار میآورد. به همین دلیل مطالعه کنندگان پسا استعماری چون «ادوارد سعید» مسیحی فلسطینی تبار، «هومی بهابها» روشنفکر هندی الاصل، «گایاتری چاکراورتی اسپیواک» فیمنیست بنگالی، که همگی خود، ارتباطی دو قطبی با این مسئله داشتهاند، زیربناییترین چالشها و تردیدها را در مقابله با آن مطرح نمودهاند. به این دلیل ارتباط این اندیشمندان را دو قطبی نامیدیم که خود آنان در حوزهی دانش، از گفتمان سلطه نیز بهره بردهاند، یا حداقل میتوان گفت به بافتار و اجزایش آگاهی دارند و از طرفی نه تنها با گفتمان فرودستان ارتباط دارند بلکه خود بنیانگذار و طراح این گفتمان دفاعی و طراح این حوزهی زبانی بودهاند، که بر اساس سامان «فرهنگی- زبانی» فعال فرودستان به مصاف فرادستان رفتهاند.
«چشم انداز پسا استعماری درست مانند چشمانداز «گروههای حاشیهای» به مفهوم عام آن، تردیدی اساسی است در مفاهیمی چون پیشرفت، همگنی، کلیت انداموار فرهنگ، ملت بزرگ و گذشتهی کهن که مدرنیته برای موجه جلوه دادن اعمال قدرت و استبداد به نام منافع ملی بکار برده است» (همان، 256)
متفکران پسا استعماری با تأکید بر هویت زبانی و فرهنگی و نگاهی نو به روابط سلطه و زیردستان، خوانشی تازه از متن پریشان جهان و جوامع واقع در آن ارائه کردهاند. اگر تنها از منظر تداعی این اندیشمندان جهان و جوامع آن را در قالب تقسیمات پیشین، به جوامع یا فرهنگهای فرادست و فرودست تجزیه شدند مورد مداقه قرار دهیم و تردیدهای آنان را که اساسیترین بخش چالشبرانگیز اندیشههایشان را شامل میشود، تجزیه و تحلیل کنیم، به این نکته پی میبریم که نوعی مطالعات جهتدار تک سویه هستند، چرا که تردید در مفاهیم پیشرفت، کلیت انداموار فرهنگ، گذشتهی کهن و میراث فکری، نشان از نوعی گرایش به قهقرا و انکار و گریز دارد.
آیا جوامع فرودست را تنها در حوزه بسته و ساده فرهنگی به عنوان بخشی لایتغیر از جامعهی جهانی بپذیریم؟ در حالی که جوامع فرادست همیشه در تحول و دگرگونی هستند، نوعی تغییر بر پایهی اصالتها و حرکتی معطوف به آینده را نمیتوان برای جوامع فرودست پیش بینی و حتی برنامهریزی کرد؟ زبان به عنوان عنصر اصلی هویت مستقل که در بسترهایی چون ادبیات، اساطیر و سنتها خودنمایی میکند، با روند رو به آینده جوامع و صدور مداوم اندیشه و تکنولوژی وابسته به آن چه سرنوشتی پیدا میکند؟ پیشرفت در زبان به عنوان عنصری هویتساز چه معنایی به اذهان متبادر میکند؟ تغییر زبان به تبع آن تغییر هویت و نهایتاً مسخ فرهنگی و استعماری دیگری.
براین اساس اندیشمندان پسا استعماری راه دومی نیز بایستی در پیش بگیرند که آن هم رویکردی «همدلانه» نسبت به تحول و تغییر حتی بخشی عظیم از اندیشه و تفکر فرهنگ فرادست است. در صورت فرض اول، روشنفکران پسا استعماری با طرح آسیبهای تغییر فرهنگی و تهاجم زبانی و تکنولوژیکی، آن هم نه بر اساس ضروریات و مقتضیات زمان و ذهن جامعه، بلکه بر مبنای خواست نامحدود سلطهگر در تمامی وجوه فرهنگی- سیاسی و اقتصادی، برای تثبیت قدرت برآنند که نوعی تکیه بازگشت پایداری بر فرهنگ خودی و زبان خودی نشان داده و «ایماژهای انحرافی» را در خصوص خودشان برملا و اصلاح نمایند. «اداورد سعید نشان داد که چگونه استعمار تلاشی که برای آشنایی با فرهنگ سرزمینهای مستعمره به منظور اداره کردن آنها انجام گرفت، به پیدایی «دیگران» انجامید و از دیگران ایماژهای پراکندهای همچون شرقیهای پر رمزوراز هزارویک شبی، هندهای زنآسا، وحشیهای آفریقایی و مردم درنیافتنی و بدخواه پدیدار شد که سرانجام به ادبیات کشورهای استعمارگر راه یافتند» (قرهباغی: 1381، 40).
در چنین شرایطی طبیعی است که رویکرد روشنفکر پسا استعماری رویکردی تدافعی خواهد بود، تا نقشه و طرح برنامهریزیشده فرادست فاش گردد و ماهیت جهتدار و تخریبی آن روشن شود. چرا که این خواست و جهتگیری به منظور تغییر تصویر اصلی فرودستان و درست کردن «دیگری» از آنها که ناهنجار و نامتعارف هستند تنها در حوزه خواستی درونی برای سلطهگران باقی نمانده و کمکم از طریق زبان به ادبیات استعماری راه یافته و ادبیات هم به مدد زبان تأثیری بسیار فراتر از تهاجمات نظامی برجا خواهد گذاشت و در جهت تثبیت این تصویر نه تنها ابزاری کارساز بلکه بسیار مؤثر و مخرب هم خواهد داشت.
آنچه در رابطهی فرادستی و فرودستی، استعمار و استعمار شده متوجه بیشترین آسیبها میشود، مسائلی از قبیل تغییرات نژادی و قومی است که کمکم در اثر تماس فرسایشی با فرودست و تأثیر بر زبان و از طریق آن تغییر در هویت و اصالت، دچار تغییر و تحریف میشوند. فرادست با تغییرات زبان و تسلط بر اندیشهی «دیگری» از راه زبان تحمیلی خود به روند هویتزدایی شتاب بخشیده و روند هویتبخشی نوین خود را تسریع میکند و از طریق دگرگونی در هویت زبانی و از آن طریق هویت فرهنگی با سلطه زبانی ایجاد شده، سلطهی سیاسی و اجتماعی را آرامتر و بیدردسرتر حاکم میکند.
حال به سؤال مطرح شده در قبل نگاهی دوباره میافکنیم: آیا جوامع فرودست را تنها در حوزه ساده و بسته فرهنگی خود رها کنیم؟ و سؤالات متعاقب آن همگی تردیدهایی هستند بر «تردید روشنفکران پسا استعماری » نسبت به تحول و پیشرفت فرودستان. با توجه به این امر میتوان گفت رویهی اول مطالعات پسا استعماری که وجههی دفاعی دارد به انکار پیشرفت و تغییر برنمیخیزد. بلکه در شفافیت و سالم بودن آن تردید میکند و با تأکید بر «هویت خودی» و جهان را از نگاه خود دیدن و با زبان خود به تفسیر آن پرداختن، بر نوعی تحول بومی و«خودی» همسو با جهان و معطوف به آینده تأکید میکند. نفس تردیدی هم که مطالعهکنندگان این حوزه اندیشه مطرح میکنند، باز تردیدی انکارگرانه و واقعیتگریز نیست، بلکه تردیدی با هدف شناخت و آسیبشناسی است. بدان معنی که همه چیز استعمارگر، سلطهگر و فرادست را نمیتوان هیچ یا نادیده انگاشت و به قول «اسپیواک» دچار نوعی «نژادپرستی معکوس» شد. اسپیواک که خود از اندیشمندان پسا استعماری است میتواند نماینده آن رویکرد دومی که قبلاً از آن به عنوان رویکرد همدلانه نام بردیم، باشد. چون وی نیز علاوه بر تقابلی که با استعمارگران مطرح میکند، آنچه حائز اهمیت و ارزش است را میپذیرد و بدین ترتیب نه بر «ایستایی منفعل» بلکه بر «پویایی آگاهانه» پای میفشارد. «اسپیواک از منتقدان سر سخت نژادپرستی معکوسی است که با نگرش تعصبآمیز تمام نوشتههای جهان سومی را ارزشمند و آثار غربی را بیارزش میانگارد» (همان، 43).
زاویه دید پست مدرنیستی این روشنفکران نیز از این منظرمشخص میشود. « پسا استعماری و مفهوم و محتوای آن، محصول اندیشههای پست مدرنیستی است» (همان، 39 ) و توجیه آن هم میتواند شعار مشهور پستمدرنها، «جهانی فکر کردن و منطقهای عمل کردن» باشد. تکیهای که پسا استعماریها بر فرهنگ خودی دارند، نه نشان از قهقراییگری، بلکه نشانه تکیه بر اصالت و در عین حال جهانی فکر کردن است. اینجاست که سؤال دوم مطرح شده در این بحث را میتوان پاسخ گفت: در حالی که جوامع فرادست همیشه در تحول و دگرگونی هستند آیا نمیتوان نوعی تغییر را پیشبینی و برنامهریزی کرد؟
با تکیه بر اصالتهای بومی و با همسو شدن با شعار« جهانی فکر کردن و منطقهای عمل کردن» است که میتوان آن را بخشی از آرای پسا استعماریها استنباط کرد،و میتوان به چنین برنامهریزیای دست زد. اما آنچه به عنوان گره کور این چرخهی طاقت فرسا باقی میماند، زبان، کارایی و تأثرهایش است، که از آن به عنوان عنصر اصلی هویتبخش نام برده شد.
رویکرد روشنفکران این حوزه نسبت به زبان چیست و سرنوشت آن را آیا قربانی شاخصهای دیگر خواهند کرد یا بر آن نیز تأکید دارند؟ مطالعه آرای نویسندگانی که رویکرد تدافعی در قبال هجوم فرادستی دارند، نشان میدهد که همگی اهمیت و اعتبار زبان را درک کرده و آن را نه تنها به عنوان یکی از عوامل هویتزدایی میشناسد، بلکه به عنوان عامل اصلی برآن تأکید دارند. «در پارهای موارد شدت حساسیت نسبت به زبان به اندازهای است که برخی از زبانشناسان آن را یک دیالکتیک مجهز به ارتش و نیروی دریایی میدانند، مردم سرزمینی که از سوی زبان استعمار شوند، دیگر نمیتوانند با زبان یکپارچه و دست نخورده خود بیندیشند و دست کم برای بیان و برآوردن نیازهای اولیه خود وابستگی به زبان استعمار را میپذیرند» (همان، 40).
این وابستگی از امور عادی شروع شده و کم کم به بخشی از حافظهی جمعی تبدیل میشود، فرودست منفعل با پذیرفتن زبان فرادستی در لایههای سطحی کم کم از لحاظ روانی هم آماده اندیشیدن به آن زبان و دوری گرفتن از زبان مادر میشود. دور شدن از زبان مادر الهامبخش ابداع، فکر و اندیشه است، دور شدن تدریجی است از هویت خویشتن و پیوستن است به دیگری، نه به هدف استعلا بلکه به قصد فراموش کردن گذشته و میراث گرانبهای فرهنگی و زبانی. درست همین جاست که به تردید پسا استعماریها نسبت به مفاهیم پیشرفت، کلیت انداموار فرهنگ، گذشته کهن و میراث فکری صحه میگذاریم و تردید خود را نسبت به آنها از ذهن میزداییم.
فرادست استعمارگر مثل سایر مواردی که سعی در انتقال آنها دارد، دچار نوعی تردید است. از طرفی بر فرهنگ و کلیت انداموار آن و گذشته کهن میراث فکری تأکید میکند و از دیگر سو سعی در زدودن این مفاهیم در اندیشهی فرودست دارد. پس میتوان گفت استعمارگر با ترفندی زبانی و ابهام در تبیین این مفاهیم، خواستار برخوردی دوگانه با این امور است. بدان معنی که «نژادپرستی رویارو» را میتوان به وضوح در این برخورد مشاهد کرد. وی گذشته کهن و میراث فکری خود را مهم و قابل تأمل میداند و تأکید بر این معنی به هدف محو شدن «دیگری» در این گذشته و میراث فکری است، تا «دیگری» با فراموش کردن گذشته کهن و میراث فکری خود با پیوستن به فرهنگ وی در شکل بخشی به کلیات انداموار فرهنگ وی نقش ایفا کند.
زبان شاهراهی است که از طریق آن فرادست میکوشد فرودست را از خود تهی و بیگانه کند. استعمار شونده چون مجبور به استفاده از آن لااقل در سطح اولیهاش برای معنادهی و معناگیری و ارتباطاست به راحتی میتوان با کوچکترین لغزشی به ورطه از خودبیگانگی دچار آید. ادوارد سعید که خود مهاجری فلسطینی تبار و ساکن نیویورک است و از طراحان ایدهی پسا استعماری هم محسوب میشود، با اشاره به اهمیت زبان نه تنها «مطالعه شوندگان خود» یعنی ملل فرودست استعمار شده بلکه خود را به عنوان موضوع این بررسی مثال میزند و تأثیر مخرب زبان استعمار را بر خودش که از طریق همان زبان تحصیل کرده و جهان را مطالعه نموده است به بحث میگذارد: «زبانی که من با آن تکلم میکنم، پیش از آنکه مال من باشد، مال اوست، واژگان وطن، مسیحیت، ارباب و... برلبهای او معنای دیگری دارد و با معنایی که مراد من است تفاوت دارد. تأثیر واژگان و متون و حتی در پارهای موارد نحوه به کار بردن آنها، مخصوصاً هنگامی که با مفاهیمی همچون مالکیت، اختیارات، قدرت و تحمیل نیروهای گوناگون پیوند پیدا میکنند، در ذهن من و او همسان نیست، من هرگز نمیتوانم این واژگان و مفاهیم را بدون آنکه روحم متلاطم شود بر زبان بیاورم یا بنویسم. زبان او برای من هم آشناست، هم غریبه، من نه این واژگان را ساختهام نه آنها را پذیرفتهام، مجبورم از آنها برای ایجاد ارتباط استفاده کنم، هنگام ادای این کلمات صدایم میگیرد و انگار روحم در سایهی زبان او ساییده میشود» (همان، 40)
ادوارد سعید با ذکر «من نه این واژگان را ساختهام نه آنها را پذیرفتهام» این نکته را یادآوری میکند که به هر نسبتی که من فرودست در روند ساختن و پذیرفتن زبانی نقش داشته باشم، به همان نسبت میتوانم از اندیشهای مستقل و هویتی غنیشده دم بزنم. اما در صورتی که من فرودست از چنین امکانی برخوردار نباشد، پذیرفتن زبان دیگری بر او تحمیل میشود و همچنان که اشاره شد واکنش نشان داده و با نگاهی عمیقتر به گذشته و حرکتی رو به آینده به «باز ساماندهی» زبان خود برای پاسخگویی به نیازهای امروزین میپردازد. در اینجا طرح پذیرش زبان دیگری که ادوارد سعید از آن سخن میگوید شامل خانهبهدوشان، تبعیدیان اجباری یا خود خواسته میشود که در بطن زبان فرادست زیست میکنند. اما در سرزمینهای دیگری که دور از این زبان اما زیر هجوم فشارهای رسانهای و نوشتاری آن هستند، وضع به نوعی دیگر است و طبیعی است که عکسالعمل هم از جنسی دیگر باشد.
روشنفکری که اجباراً یا خود خواسته به تبعید تن داده و زبانش مورد هجوم قرار گرفته و بی وطن شده است، با استفاده از زبان خود و پرورش و خلاقیت در گسترش آن اندیشیدن با آن به باز وطنیابی از طریق آن میپردازد، چون «زبان در واقع بی وطن شدن را جبران میکند، از راه باز وطنیابی در معنا چنین میکند» (بودریار و ...: 1374، 221). روشنفکری که زبان دیگری را چون آوایی ملفوظ و برای ارتباط به کار میبرد، تنها از آن چون ابزاری ارتباطی سود میجوید «آوای ملفوظ صدایی است بیوطن» (همان، 222). وی از این راه نمیتواند به مأوایی دست یابد و ناگزیر مثل ادوارد سعید میگوید: «آن را نپذیرفتهام و مجبور به استفاده از آن هستم» یا با پذیرش کامل آن روزی نو را با فکری نو و هویتی دیگرگون شده آغاز میکند. اما جوامع فرودست زیر این فشار، واکنشهای متفاوتی نشان میدهند. این جوامع به طور کلی سطح زبانشان و توان علمی فنی آن ضعیفتر از فرادستی است. «ناهمترازی یا اختلاف سطح زندگی میان جوامع توسعه یافته و توسعه نیافته، بر اثر اختلاف سطح تواناییهای علمی و فنی و در نتیجهی اختلاف سطح توانایی تولید امکانات مصرف، ناگزیر در زبانشان نیز بازتاب دارد» (آشوری، بیتا). این جوامع نیز یا به پذیرش زبان فراتر تن میدهند و یا با بازساماندهی زبان سعی در به روز کردن آن خواهند داشت و بدین شیوه خود را از خطر نابودی زبان و مخدوش شدن هویت حفظ خواهند کرد زیرا که «در جهان مدرن رابطه چیرگی و قدرت زبانی بیش از هر زمان دیگر در تاریخ بشر پدیدار است. همان گونه که چیرگی بشر بر پهنه طبیعت پس از انقلاب صنعتی و دستکاری دایمی انسان در آن به سود خود، بخشی بزرگی از گونههای گیاهی و جانوری را نابود کرده یا در خطر نابودی قرار داده است، در عالم زبانی نیز فرادستی زبانهای توانمند زبانهای بسیاری را از میان برده یا با خطر نابودی رویارو، کرده است» (همان)
ملل فرودست فعال همگام با روشنفکران پسا استعماری به مبارزه با هجوم زبانی فرادستی پرداختهاند. منتقدان پسا استعماری با نوشتن و ارائه نقد استعمارگری و سیاستهای فرهنگی آنها و بیشتر هم با زبان خود استعمارگر به مصاف تهاجم آنها میروند. در اینجا اندیشه ملل فرودست و روشنفکر برخاسته از آن منتقل میشود که بیشک با زبان بومی اندیشیده شده و با زبان فرادستی عرضه شده است.
این نوع نوشتارها و این شکل استفاده از زبان که با هدف ترسیم تصویری صحیح از خود به دیگران به کار برده میشود، نوعی نشان از ژست فرهنگی فرودستان است. آنچه نویسندگان کُرد با زبانهای عربی، ترکی و فارسی ارائه نمودهاند، که بیشتر هم حولوحوش جامعهشناسی و مردمشناشی بومی خودشان است، هدفی جز ترسیم تصویر شفاف از خود و همچنین عرض اندام فرهنگی در مقابل زبان و فرهنگ فرادست نبوده است. شخصی چون «چینو آچه به» نیز که خود از فرودستان است، نقد استعماری را به دلیلِ تأثیر بسیار زیاد زبان فرادستی اگر چه آگاهانه ولی لاجرم به زبان انگلیسی نوشته است. ولی رماننویس کنیایی«نگوگی واتیونگو» معتقد است که تداوم استفاده از زبان استعمارگر نوعی استعمار نو خودانگیخته است» (برتنز: 1382، 249). پس بخشی از فرادستستیزان حتی قائل به استفاده از زبان دیگری به جهت عرضه «خود» هم نیستند.
در سطح جامعه نیز واکنشها متفاوتند، قویترین واکنش در این گستره میتواند « نافرمانی خلاق» باشد که سرباز زدن از زبان دیگری و تولید به زبان خود را شامل میشود و نهایتاً منجر به خلق آثار فکری و ادبی عدیدهای میگردد. «فرانتس فانون یکی از منتقدان تندرو استعمارگری، فرهنگهای ملی از جمله ادیبات ملی را ابزار مهمی در مبارزه برای کسب استقلال سیاسی میدانست، استقلال فرهنگی و خودمختاری سیاسی دو روی یک سکه هستند. میل به استقلال فرهنگی در ادبیات دهههای70-1960 در مستعمرات سابق موج میزند و یکی از محرکهای اصلی آفرینش ادبی در این مناطق است» ( همان، 248)
ملل فرودست در دو سطح تئوری و متون خلاق و با استفاده از زبان خود، به نبردی هر چند نابرابر اما قابل تحمل ادامه میدهند. در سطوح متون خلاق، ادبیات این ملل با راهیابی به مرزهای استعمارگر خواه ناخواه بر ذهن و اندیشه آنها تأثیرگذار خواهد بود. بدین ترتیب ملتی فرودست اما با هویتی مدعی در مقابل استعمارگر ظاهر میشود. اینجاست که نظر «هومی بهابها» به واقعیت میپیوندد. «اعتماد به نفس استعمارگر تضعیف میشود» و حتی تحت تأثیر قرار میگیرد. هویت استعمارگر به همان اندازه که بر هویت دیگری از طریق زبان تأثیر گذاشته، از طریق زبان مقابل متأثر خواهد شد. «بهابها با توسل به دیدگاههای لاکان درباره چگونگی شکلگیری هویت، تحلیلی ارائه میکند که بر اساس آن هویت استعمارگر را نمیتوان از هویت استعمارشده یا دست کم هویت فرضی او را جدا کرد، بهابها نیز چون لاکان معتقد است که هویت ذاتاً ناایستا است. استعمارگر دارای هویتی مستقل و متکی به خود نیست بلکه هویتش دست کم تا حدودی از طریق تعامل با استعمارشده شکل میگیرد» (همان، 246).
استعمار تا زمانی رویهی تهاجمی در سطوح زبان و فرهنگ را ادامه میدهد که استعمارشده توان تولید زبانی برابر نداشته باشد. بنابراین زبان و فرهنگ و هویت استعمار همچنان بکر و یک رگه باقی میماند و اصالت فرادستی خود را لااقل در مقابل استعمارشدهای که به تولید زبانی روی نمیآورد، حفظ میکند و روحیه و اعتماد به نفس و توان تولید بیشتر زبانی- به منظور ایجاد حوزههای گستردهتری از دانش جهت تثبیت قدرت و رابطهی تقابلی(فرا/ فرو)- را افزایش میدهد. اما با توجه به اینکه بعضی از ملل فرودست در اثر تماس با فرداست و همچنین با مراجعه به فرهنگ و میراث فرهنگی خود و درک اهمیت این زمینه در گستره زبان و فرهنگ به نوعی خود بزرگ سازی آنهم در اثر تحقیر فرهنگی و زبانی میرسند و همت برغنای آن زبان و فرهنگ میگمارند. در نتیجه به فرهنگ و زبانی انرژیک و جهشدار دست مییابند. این مهم از طریق زبان به فرهنگسازی و ادبیات میانجامد.
روشنفکران پسا استعماری با درک این مطلب معتقدند که در طی جریان تقابل (فرا/ فرو) زبان، بیشتر نقش را ایفا میکند و هر دو طرف از امکانات بالقوه زبان یعنی قدرت و مبادلهی فرهنگی سود میجویند. از طرفی فرادست فرهنگ، هنر و اندیشه خود را بر دیگری عرضه میکند و از دیگر سو تحت تأثیر زبان و انرژی «دیگری» از فرهنگ و سنن وی ناخواسته متأثر میشود. «در این مفهوم زبان هم یک استعمارگر است و بیش از هر مورد دیگری بر استعمارشده تحمیل میشود و زمینه و انگیزه بسیاری از اختلافات و درگیریهای ناخواسته را فراهم میآورد» (قرهباغی: 1381، 40) و همچنین یک ابزار دفاعی برای استعمارشده هم هست تا با استفاده از آن به اثبات خود بپردازد و هویتش را حفظ کند.
استعمارگر میکوشد فرودست را هرچه بیشتر به زبان فرهنگ خود متمایل کرده و او را وادار به تقلید کند. تقلید از امور عادی روزمره و تعاملات شخصی گرفته تا استفاده از زبان و شکل هویت. اما همچنان که میدانیم همیشه تقلید وانمودی از اصل است و به نوعی تعریف نسخه اصل است، شبیه آن است ولی همان نیست. استعمارگر از این تحریف چهره فرهنگی و زبانی خود، واهمه دارد ولی لاجرم باید آن را بپذیرد و همین امر است که بیش از پیش اعتماد به نفس وی را مخدوش میکند. هومی بهابها پسا استعمار هندیتبار معتقد است که روند تقلید به تضعیف روحیه اعتماد به نفس استعمارگر میانجامد، زیرا که «تقلید شیوه کم و بیش غریب و تحریف شدهای است که استعمارشده به اختیار یا به اجبار در پیش میگیرد تا روشها و گفتمانهای استعمار را تکرار و تقلید کند. در این روند استعمارگر خود را در آینیهای میبیند که کمی اما به گونهای کارآمد او را تحریف میکند و به نحوی نامحسوس و نگران کننده هویت خود را به دیگری میبخشد» (برتنز: 1382، 265). اما آنچه به او بخشیده است نه هویت و زبان خود او، بلکه به اصطلاح «تقریباً همان، اما نه کاملاً» است.
میتوان هند را که زادگاه چند تن از برجستهترین روشنفکران پسا استعماری است، به عنوان مثال ذکر کرد. این کشور در طول دوران استعمار، زبان او را پذیرفت، اما مطالعه کنندگان زبان معتقدند بین آنچه به عنوان زبان انگلیسی در هند مستعمل است و آنچه که در واقع زبان انگلیسی است، تفاوتهایی وجود دارد. همچنین در حوزه فکری هم نویسندگان هندی بسیاری (از جمله وی. اس. نایپول، رابیندرانات تاگور و...) توانستهاند بر ذهن فرادستان تأثیرگذار باشند و حتی اگر هم از زبان انگلیسی استفاده کرده باشند معمولاً به نوعی آن را با هویت خود تطبیق دادهاند. این مطلب را نوعی دیگر و برای تحلیل جامعهای دیگر«یوهانس ویلم» بیان کرده است: «نویسندگان آفریقایی حتی اگر از زبان انگلیسی استفاده میکنند، معمولاً کاری میکنند که آهنگ و اصطلاحات زبان خودشان شنیده شود. زیرا آشناییزدایی ناشی از چنین فرایندی به طور خودکار توجه ما را به بافت زبانی فرهنگی غیر انگلیسی آثارشان جلب میکند» (همان، 249) و حتی به جایی میرسد که ادبیات انگلیسی به دو شاخه با دو هویت متفاوت تقسیم میشود. ادبیات انگلیسیای که با لحن اصیل خود بیان کننده هویت نویسندگانی است که از غرب سر برزدهاند و ادبیات «انگلیسی زبانی» که هویت دیگری در آن مستقر است. در نهایت میتوان گفت آنچه عامل هویتبخشی و هویتزایی بوده و آنچه ابزار هجوم و دفاع فرادست وفرودست بوده، زبان است. مطالعات پیشین نشان داد که هرکدام از طرفهای این مخاصمه به کارایی این نکته پی برده و با ترفندهای خاص خود از آن سود جستهاند. این روند همچنان ادامه خواهد داشت و پایانپذیر نیست، چون زبان زایا و جاودانه است.
منابع
آشوری، داریوش (بیتا) مشکل زبانی ما، اینترنت.
ا. هال، رابرت (1363) زبان و زبانشناسی، ترجمه محمدرضا براهنی، تهران، نشر امیرکبیر.
بودریار ... و دیگران (1374) سرگشتگی نشانهها، نمونههایی از نقد پسا مدرن، ترجمه بابک احمدی و ...، تهران، نشر مرکز.
برتنز، یوهانس ویلم (1382) نظریه ادبی، ترجمه فرزان سجودی، تهران، نشر آهنگ دیگر
پین، مایکل (1382) فرهنگ اندیشه انتقادی از روشنگری تا پسا مدرنیته، ترجمه پیام یزدانجو، تهران، نشر مرکز.
سیوةیلی ریَبوار (2004) هاوکاتی و هاوشوناسی، دهؤک، ناوةندی سثیرِیَز
شایگان، داریوش (1381) بتهای ذهنی و خاطره ازلی، تهران، نشر امیرکبیر.
قرهباغی، علی اصغر (1381) پست کلونیالیزم، مجله گلستانه، شماره 46.
نیومایر، فرددریک جی (1378) جنبههای سیاسی زبانشناسی، ترجمه اسماعیل فقیه، تهران، نشر نی.
تأکید بر زبان به گونهای است که به اعتقاد بسیاری از اندیشمندان، «زبان» شاخص اصلی هویتدهی به فرهنگ ملی است. ارتباط زبان با ذهن، روح، هویت زبانی، فکر و اندیشه سخنگویان زبان مادری، بسیاری از جوامع استعمارگر را بر این واداشت که برای تسخیر و استعمار جوامع دیگر بر تسخیر زبان و هویت زبانی تأکید کنند. استعمارگران در طول زمان استعمارگری خود، با آگاهی از اهمیت تسلط فرهنگی و زبانی، کوشیدهاند به شیوهای غیرمحسوس و نامرئی از طریق زبان، فرهنگ، تفکر، اعتقادات و آداب و سنن خود را انتقال داده و بدین ترتیب مراحل نفوذ و استعمار خود را تکمیل و تقویت نمایند. جوامع استعمارشده در اثر ضعف فرهنگی و زبانی به پذیرش هژمونی استعمارگر گردن نهاده و کمکم همهی جنبههای فرهنگی و سلطههای فکری را نیز پذیرفته است. به این ترتیب همسو و همجهت با منابع استعمارگر خواهند شد. بر همین اساس ملتی که فاقد زبانی فعال، که آیینه جوانب هستی اجتماعیاش باشد، آسانتر بیگانه شده و راه نابودی را میپیماید. فرادستان با ایجاد گفتمانهای مسلط و سیطرهدار کوشیده اند حوزههایی از دانش را پدید آورند که تثبیت کنندهی روابط قدرت باشند. نویسندگان و اندیشمندان پسا استعماری همچون ادوارد سعید، هومی بهابها، گایاتری چاکراورتی اسپیواک و ... به بررسی رویکرد جهتدار مطالعات استعماری و اثرات سلطهی آنان پرداختهاند.
این نوشته بر این تأکید دارد که مطالعات پسا استعماری- با زمینه مطالعاتی اندیشههای پست مدرنیستی- با تأکید بر هویت زبانی و فرهنگی و نگاهی نو به روابط سلطه و زیردستان، خوانشی تازه از متن پریشان جهان و جوامع واقع در آن ارائه کردهاست.
نگاهی به تاریخ اجتماعیجوامع بشری و بررسی روابط قدرت و رویارویی آن با زبان و فرهنگهای مختلف نشان میدهد که قدرتها همیشه برخوردی دوگانه با زبان داشتهاند، یا به سخنی دیگر، قدرتها از یک سو با غنیسازی، گسترش و مهیا کردن زمینهی رشد و بالندگی زبانِ به اصطلاح «والای خود»، زبانی که نشانگر پایگاه برتر و اندیشهی سازندهی آنها باشد، به سلطهای دیگر، ورای سلطهی سیاسی اندیشیدهاند، سلطهای که در برخورد اول نامرئی و غیر محسوس است، اما در اصل سلطهای ژرف و دامنهدار است که برافکندن آن بسیار ناممکن و دشوار است و این سلطه، به سلطهی زبان حاکمیت اطلاق میشود.
پس رویکرد اول، رویکردی مثبت به زبان است، که البته تنها زبان حاکمیت را شامل میشود. بر همین اساس قدرتها تمامیجهات، مؤسسات و بنگاههای مرتبط با توسعهی زبانی را تحت پوشش قرار داده و در جهت فربهسازی این زبان همه توان و پتانسیلهای جامعه خود سود میجویند. بنابراین ما شاهد شکوفایی زبان وحوزههای مرتبط با آن در یک سو خواهیم بود. اما از دیگر سو سلطهگران همین قدرت و بالندگی زبان را نه تنها به هدف صرف زبان، بلکه با هدف قویتر نمودن پایگاه سیاسی و سلطهی خود براقلیتهای زبانی به کار گرفتهاند.
پس از همین نکته، رویکرد قدرتها را با زبان میتوان مطرح کرد و آن هم رویکردی مبتنی بر مسلول و معلول نمودن زبانهای اقلیت یا فرودست، از طریق انکار، فراموش کردن و پرده پوشی آنها توسط زبان سلطه است.این امر به هدف تسلط فرهنگی و مسخ نمودن ملت اقلیت صورت میگیرد و بهترین و تأثیرگذارترین دریچه برای ورود به این عرصه، دریچهی زبان است. از یک سو با گسترش زبان والا که حامل تفکرات و اندیشهها و فرهنگ، اسطوره و تاریخ و به طور خلاصه تمامی نمادها و نمودهای اندیشگی جامعهی فرادست است، راهی برای انتقال و در وجههی خشونت بارتر آن تزریق این اندیشهها و فرهنگ را می یابد. همچنین در طول زمان و با تحمیل فرهنگ و زبان والا سعی در فرسایش زبانی و فرهنگی اقلیت شده و بدین ترتیب از راه انقیاد زبانی و فرهنگی، به جریان هویتزدایی و زبانپریشی- نه به معنایی که روانشناسان به کار بردهاند- شتاب بخشیده و بالاخره هر چه این روند طولانیتر شود، زبانی به غنا و استیلا میرسد و زبان مقابل به ضعف و استیصال سوق داده میشود.
استعمارگران هم در طول زمان استعمارگری خود، با آگاهی از اهمیت تسلط فرهنگی و زبانی به همان میزان که سعی در گسترش سلطهی نظامی و دستیابی به کشورها و دستیابی به ثروتهای ملی این سرزمینها داشتهاند، کوشیدهاند به شیوهای غیرمحسوس و نامرئی از طریق زبان، فرهنگ، تفکر، اعتقادات و آداب و سنن خود را نیز انتقال داده و بدین ترتیب علاوه بر غارت منابع طبیعی به ویرانی منابع فرهنگی نیز بپردازند. همچنین در عصر نو علاوه بر یافتن بازاری برای کالاها و مصنوعات خود، بازاری برای عرضهی فرهنگ و کالاهای زبانی خود بیابند و بدین ترتیب رویهای غیر انسانی در برخورد با فرهنگ و زبان مقابل به کار میگیرند.
فرانتس فانون در فصل نخست «پوست سیاه نقابهای سفید» یعنی «سیاهان و زبان»، قدرت زبان را برای تغییر دادن فرهنگ در جریان استعمار، نمایان میکند. او با اظهار این که «سخن گفتن به معنی مطلقاً موجودیت داشتن برای دیگری» است از جایگاه فروتری که جزایر آنتیل به زبان کریولی در مقایسته با زبان فرانسوی به عنوان زبان «تمدن» اختصاص یافته انتقاد کرده و نشان میدهد که خوار داشت زبان محلی از سوی استعمارگران به عنوان زبانی«پست» کلید فهم رویهی غیر انسانی آنان است» (پین: 1382، 406).
سلطهگر با درک این واقعیت که پذیرفتن هویت زبانی«دیگری» به معنی اقرار به موجودیت اوست، سعی در مخدوش کردن هویت زبانی دارد. چرا که اگر سخن گفتن به معنی مطلقاً وجود داشتن باشد، سخن گفتن به زبان خود، بروجود هویتی مستقل دلالت دارد. وقتی که هویتی مستقل براثر زبان وجود داشته باشد کمتر به جنبههای سلطهی استعمارگر تن داده و به مقابله به مثل از طریق زبان میپردازد. اما اگر استعمارشده در اثر ضعف فرهنگی و زبانی به پذیرش هژمونی استعمارگر گردن نهاد، کمکم همهی جنبههای فرهنگی و سلطههای فکری را نیز پذیرفته است. به این ترتیب بی چون و چرا همسو و همجهت با منابع استعمارگر خواهد شد.
آنتونیو گرامشی «هژمونی را سلطه به موجب رضایت میدانست، طبقه حاکم، ارزشها و علایق خود را در کانون آنچه به مثابهی فرهنگ مشترک و خنثی ارائه میکند قرار میدهد، طبقات دیگر با پذیرش آن فرهنگ مشترک، در سرکوب خودشان، همدست طبقهی حاکم میشوند و حاصل کار نوعی سلطهی نرم و مخملی است» ( برتنز: 1382، 260).
وقتی که رابطهی دو دولت یا دو طبقه نه براساس توازن و تعامل و دادوستدی مثبت، بلکه بر مبنای ساختن پیوستاری تک سویه باشد که جهت حرکت به سمت فربهسازی یکی و ضعف دیگری میل داشته باشد، در چنین شرایطی دو حالت پیش میآید؛ اگر ملت یا طبقه فرادست «حرکتی ژلهای» و آرام در لایههای خزندهای چون زبان و فرهنگ را آغاز کند و در مقابل ملت یا طبقهی فرودست حالتی انفعالی و ناآگاهانه در پیش گیرد، به فرهنگ مصنوع مشترک تمایل نشان میدهند. به قول گرامشی همسویی خود را با طبقهی حاکم نشان داده و به سلطهی نرم و مخملی گردن نهاده است. بدین ترتیب در مسخ و تسریع محوشدن فرهنگی خود با آنان همدست خواهد شد. حالت دوّم رویهای خشن از طرف طبقه فرادست و مقابله فعال و آگاهانه از طرف طبقه فرودست است که به علت ناهمگونی فرهنگ و عدم انطباق معیارها و ناهمخوانیخواستهای دوطرف به کشاکشهای فکری و حتی نظامی میانجامد.
آنچه حائز اهمیت است نقش زبان در هر دو عرصهی مذکور و توان آن در هویتدهی و هویتزدایی است. ابراز کار و هجوم و دفاع هر دو طرف، زبان و تأثیرگذاریهای آن است و نهایتاً میزان انرژی و توان زبانی دو طرف است که به حل معادله یا به غامضترشدن آن منجر میشود.
رابرت هال معتقد است که «زبان در حال خلأ وجود ندارد، زبان در جامعه انسانی و به منظور ایجاد ارتباط به کار برده میشود و بنابراین دارای معنی است، معنی است که به زبان فایده میبخشد و تنها علت وجود آن است. اگر به سبب انتقال معنی و در نتیجه به سبب فایدهای که مردم از استعمال زبان به دست میآورند نبود، هیچ کس حاضر نمیشد چنین دستگاه پیچیدهای مرکب از عادات صوتی را به بازی بگیرد (هال: 1363،131). اگر بر اساس همین گفته هال به فایده بخشی زبان و رسالت آن بنگریم، اگرچه توان وظایف زبان را به معنی «معنی بخشی» و «ارتباط» تقلیل دادهایم، اما باز هم با تکیه بر اهمیت معنی بخشی و ارتباط میتوان گفت؛ چون زبان در جامعه انسانی ساخته میشود و جوامع انسانی فراوان و متکثر هستند، ما زبان های متنوع و متکثری داریم که هر کدام ثمره جامعهای خاص و تفکرخاص و نماینده اندیشههایی هستند که در نوع خود میتوانند بی نظیر و واحد باشند. چرا که جوامع و فرهنگهای مختلف، تولیدکننده اندیشههای گوناگون در همه عرصهها هستند و معنی بخشی زبان هم از همین دریچه است که میتواند متنوع باشد.
فرهنگهای متفاوت، زبانهای متفاوتی را که حامل و حاصل اندیشههایشان هستند، تولید میکنند. زبان معنیهای آنان را انتقال میدهد، بنابراین از طرفی کالایی فرهنگی و از طرف دیگر به عنوان نمادی از استقلال فرهنگ مادر محسوب میشود. استعمارگران و سلطهگستران با آگاهی از این جنبه زبان است که بیشترین تأکید را بر فروپاشی زبانهای فرودست دارند. ملتی که زبان را به عنوان تنها عنصر معنیبخش و حامل فرهنگ از دست بدهد، لاجرم با پذیرش زبان دیگری، فرهنگ دیگری و از طریق آن هویت دیگری را خواهد پذیرفت.
اگر ملتی زبان را به عنوان دستگاهی معنیبخش درک کرده و درصدد استفاده از آن برآید، با انعکاس هستی خود از طریق آن حال و گذشتهی خود را در بوتهی زبان مینمایاند، چرا که «زبان آیینه میراث فرهنگی، وسیلهی ارتباط ما با گذشته و تجسم چیزهایی است که هم انسانی و هم شریفاست» (نیومایر: 1378، 10). زمانی که میراث فرهنگیگذشته و تولیدات فکری امروز از طریق زبان حفظ و منتقل شده، پایگاهی برای هویت ملت شکل میگیرد به هدف رویارویی با فرهنگهای مهاجم و غالب که اکثراً تلاششان به هدف نابسامانی این هویت و گم کردن این میراث است. دانشمندانی که زبان را از دیدگاه جامعهشناسی مورد بررسی قرار دادهاند معتقدند که «در نهایت زبان مشخصترین رسانه مبادلات اجتماعی است، از این رو بایستی همه جوانب هستی اجتماعی مارا منعکس کند و همه آن را تحت تأثیر قرار دهد» (همان، 11).
بر همین اساس ملتی که فاقد زبانی فعال، که آیینه جوانب هستی اجتماعیاش باشد، آسانتر بیگانه شده و راه نابودی را میپیماید. چون گذشتهای که ذخایر اندیشهاش را در بردارد و حالی که منبع تولید فکر کنونیاش است، به دلیل همین ضعف نابود میکند. ذهن جمعیاش معطوف به «کالاهای فکری و زبانی» واردشده و تحمیلشده خواهد شد و نهایتاً در ارتباط با فرهنگ غالب، خود، تاریخ و زمان خود را واگذار میکند. اگر ملتی درک درستی از زمان نداشته باشد، درک صحیحی از «خود» نخواهد داشت و اگر «خود» را به عنوان عنصری تأثیرگذار گم کند به مدد آن زبان و هویتش را نیز فراموش کرده است.
ریبوارسیوهیلی بر اساس همین اهمیت «زمان، زبان و خود» است که در خصوص درک صحیح «حاج قادر کویی» از زمان و زبان میگوید: «فهم حاجی از زمان با فهم درست و یگانهی او از خود و هویتش شکل میگیرد، هویت «خود» هم در زبان و بخصوص زبان شعر برجسته میشود. حاجی به همان اندازه که در جستجوی هویت برای خودش بوده، زبان و به ویژه زبان شعر را ستایش کرده است که نشان دهندهی «خود» است در اکنون زندگی او» (سیوهیلی: 2004)
در جهان کنونی اگر دفاع فعال که مبتنی برغنای فرهنگی و اعتماد به خود و به دانش و فرهنگ ملی است توسط ملتهای فرودست و از طریق زبان شکل نگیرد، در نهایت با توجه به دو قطبی بودن فرهنگ (غالب/مغلوب یا فرادست/فرودست) به جای تبادل فرهنگ و ارتباط زبانی کهآن هم یکی و هویتسازی نوین است، جریانی یک سویه به بار خواهد آمد. «از آنسو استیلا، قدرت، تجاوز و استعمار میتازد و در این سو دفاع انفعالی به صورت فلج ذهنی بروز میکند. چنین وضعی دیگر مجالی برای گفتگو و همسخنی باقی نمیگذارد. هرچه هست تخریب صدف تمدنهای محلی است که از آنها غالباً جز پوسته فولکلور چیزی باقی نمانده است» (شایگان: 1381، 16).
تماسهای غیر مستقیم زبانی
آنچه تا حال بر آن تأکید شد بر سلطهای که سلطهگر از طریق نفوذ مستقیم در میان ملل سلطهپذیر یا استعمارشده از طریق زبان اعمال کرده است، مبتنی بود. بدان معنی که حضور در متن و بطن جامعه و ملت فرودست از طریق زبان و اندیشه و استفاده از توان زبان و فرهنگ غالب راهی بوده برای غلبه بر زبان و فرهنگ ملت فرودست و اضمحلال تاروپود فرهنگی و زبانی آنان. اما یگانه راه در جهت تثبیت حاکمیت و اندیشهی غالب حضور مستقیم و دخالت صریح در زبان و هویت ملت فرودست نیست، بلکه قدرت فرادست با استفاده از روشهایی چون مطالعات جهتدار، ارائهی تصاویری غیر واقعی و ناقص از هویت، زبان و فرهنگ «دیگری» به شکلی دیگر سعی در تضعیف و حتی زشت و کریه نشان دادن این فرهنگ داشتهاند. بارزترین نمونه این مطالعات میتواند شرقشناسی غربیان باشد که به طور سنتی در خدمت دو هدف بودهاست:
الف. مشروعیت دادن به توسعهطلبی و امپرپالیسم غرب در چشم دولتهای غربی و انتخاب کنندگان آنها.ب. قانع کردن بومیان به اینکه فرهنگ غربی معرف تمدن جهانی است، پذیرش چنین فرهنگی به نفع آنهاست. برای مثال آنها را از شرایط عقبمانده و خرافاتی که دارند نجات میدهد و آنها را به مشارکت در پیشرفتهترین تمدنی که جهان تاکنون به خود دیده است تبدیل میکند » (برتنز: 1382، 260).
این نوع جهتگیری با هدف شکلدهی دو دورنمای متضاد مطرح میشود. یکی دورنمایی روشن و سازنده از فرهنگ و تمدن غربی به عنوان یگانه منجی بشریت برای رهایی از تاریکی و جهل و خرافه، که همگی اینها به میمنت استفاده از زبانی غنی و جهانی صورت میگیرد و دیگری دورنمایی مبهم از فرهنگها و زبانهای محلی که بر خرافهپرستی، عقبماندگی و دوری آنها از عقلانیت امروزین پایدار است، تا از این طریق فرد در فرهنگ محلی، به نوعی دلزدگی از فرهنگ و زبان محلی گرایش نشان داده و به جهت رسیدن به استعلا و برتری، محوشدن دیگری را در پیش گیرد و به نوعی «دیگر شیفتگی» مبتلا شود.
ادوارد سعید، متفکر پسا استعماری میگوید: «آمریکای الکترونیکی و پسامدرن قرن بیستمی، تصاویرغیر انسانی از اعراب را تثبیت کرده و این گرایش به خاطر نبرد اعراب با اسرائیل تشدید شده است. از دید سعید تصاویری که غرب از شرق ارائه داده است مهم نیست که تا چه حد مبتنی بر عمد و نیت قبلی باشند. همیشه بخشی از این گفتمان ویرانگر بودهاست» (پین: 1382، 356).
بر اساس آنچه گفته شد، اگر آمریکا به عنوان قدرتی جهانی به ضعف و زوال عرب در مقابل قدرت توان اسرائیل میاندیشد، علاوه بر همهی پشتیبانیهایی که از اسرائیل به عمل میآورد، با متوسل شدن به عنصر زبان و متن، حال چه زبان ادبی، تاریخی و تحقیقی باشد و چه متن تصویری، سعی میکند تصویری نامتعارف و ترسناک از «دیگری» معرفی کند. این امر در خصوص بعضی از کشورهای چند ملیتی که بر اساس مبانی دمکراتیک اداره نمیشوند نیز صادق است. چرا که ملت برتر هم از طریق دخالتهای مستقیم زبانی و فرهنگی سعی در تضعیف ملل زیردست و به انزوا کشیدن زبان و فرهنگشان را دارد و هم با استفاده از تمامی امکانات رسانهای و مطبوعاتی و با ارائهی تصاویری غیرواقعی و حتی غیر انسانی از آنان، هویتگریزی را در بین نسلهای ملل زیردست رواج داده و در نهایت آنها را به پذیرش فرهنگ والای ملی و رهاکردن فرهنگ بومی وادارند. ارائه و تحمیل زبان به عنوان بارزترین حربه و ابزار ارتباط فرهنگی و انتقال معنی بسیار تأثیرگذار و کارساز بوده است. استعمارگران و ملل فرادست پیوسته کوشیدهاند با ارائه تقابلهای بنیادین از لحاظ روانی نیز بر زیردستان فایق آیند.
«تقابلی که گفتمان غرب درباره شرق برقرار میکند از یک تقابل بنیادی دیگر نیز بهره میگیرد که عبارت است از تقابل مرد و زن، طبیعی است که غرب نقش قطب مردانه را بازی میکند، روشن، خردورز، پیش رو، منظم و شرق نقش زنانه را داشته باشد، نابخرد، منفعل، مهارشدنی و احساساتی» (همان، 262)
بنابراین قدرت فرادست سعی میکند مدام با ایجاد و طرح گفتمانهایی که نهایتاً منجر به خلق زبانی جهتدار و سلطهجو میشود به مصاف ملل زیردست برود. گفتمانی که بدین شیوه تولید میشود «اگرچه ظاهراً به دانش توجه دارد، همیشه تثبیتکنندهی روابط قدرت است». در طرح گفتمانی که بر اساس تقابل (زن/ مرد) شکل گرفتهاست ظاهراً شناختی از توان قطب مردانه با توصیف خصوصیتها و قابلیتها و امکانات آن ایجاد شده، معرفتی در خصوص قطب زنانه و نابخردی و انفعالی بودن آن و نواقص و نارسائیهایش بدست میآید و در کل در حوزهی دانش آگاهیای شکل میگیرد که زبان و بازیهای زبانی ایجادکنندهی گفتمان، در آن نقش اصلی را بازی میکنند. زبانی فخیم، تهاجمی و سلطهجو که توجیه کننده رابطهی قدرت و استیلا بر سلطهپذیر است. بر همین اساس مایکل پین معتقد است که ادوارد سعید در برخورد با شرقشناسی به منزلهی یک گفتمان نمیخواهد که «نشان دهد این بنای زبانی تا چه حد چهرهی واقعی شرق را تحریف میکند، بلکه میخواهد این ساخت را به منزلهی یک زبان، باانسجام، انگیزش و ظرفیت درونیاش برای بازنمایی، به اتکای یک رابطهی قدرت و استیلا بر شرق به نمایش بگذارد» (پین: 1382، 355).
واکنش زیردستان و رویکردهای متفاوت
با توجه به آنچه گفته شد فرادستان با ایجاد گفتمانهای مسلط و سیطرهدار کوشیده اند حوزههایی از دانش را پدید آورند که تثبیت کنندهی روابط قدرت باشند و با ایجاد تقابلهای بنیادین کوشیدهاند قطب سلطهطلب را مثبت، عقلایی و آرمانی و قطب تضعیفشده و ناتوان را احساساتی و نابخرد و غیره عقلایی جلوه دهند. از طرفی هم با ایجاد بنگاههای مطالعاتی متنوع و با استفاده از تمام امکانات رسانهای و... تلاش کردهاند چهرهای مخدوش و مبهم از ملل فرودست و فرهنگ و زبانشان ترسیم نمایند، تا به این شیوه هم در فرهنگ و زبان آنان رسوخ کرده و از درون آن را پوک و پوچ نموده و جز پوستهای از آن باقی نگذارند و هم از لحاظ روانی ذهن آنان را معطوف به قدرت زبان و فرهنگ خود نموده و به نوعی، آنان را به سوی گریز از اصالت خود سوق دهند. حال سؤال اساسی این است که اگر هجوم مذکور، واقعی، مستمر و همیشگی بوده و هست، تنوع زبانی و فرهنگ امروزه نشانگر چیست؟ آیا فرهنگها و زبانهای موجود جوامع بشری همگی مهاجم و قدرتمندند؟ اگر نه، راز ماندگاری آنان چیست؟
بنابر شواهد متنی موجود در عرصهی نوشتار ملل میتوان با دقت در فراز و فرود رشد و زوال زبان و فرهنگها به این امر مهم پی برد که عکسالعمل زبان، هویت و فرهنگ فرودست در مقابل سلطهگران یگانه عامل ماندگاری این ملل و میراث زبانی و فرهنگیشان محسوب میشود.
با توجه به دو نوع فرهنگ فرودست که در طبقهبندیهای پیشین به آن اشاره شد، یعنی فرهنگ فرودستی که علاوه بر محدود و محصور بودنش، مسحور فرهنگ والادست هم شده و رویکرد انفعالی در مواجهه با آن داشته است. به مرور زمان یا پوست انداخته و چهرهای دیگر به خود گرفته که چهرهی اصیل او نیست، یا به طور کلی به فراموشی سپرده شدهاند. نوع دوم فرهنگ فرودست یا محدود، فرهنگی محدود اما انرژیدار و فعال و حساس به شاخصها، آشنا به رمزگان فرهنگ مهاجم است که رویکردی خلاق برای مواجهه برمیگزیند و پیوسته به «پادتن سازی فرهنگی» و تولیدات زبانی متوسل میشود تا به وجود و مانایی خود ادامه دهد. این فرهنگها با ایجاد «نظامی از گزارهها و ادعاها» و تولیدات فرهنگی- فکری گفتمانی فعال تولید کرده که حوزهی دانش وابسته به آن در تقابل با حوزهی گسترده گفتمان فرادست قرار میگیرد. البته این علاوه بر مللی است که به جای گفتمان فرهنگی یا موازی با آن به خشونتهای نظام هم متوسل میشوند، ولی ابزار کاراتر و فعالتر رویاروییهای زبانی است که خود را درقالب تولیدات فکری- فرهنگی سازماندهی میکند.
رویارویی و عکسالعمل به تهاجمهای فرادستی چه در محدودهی زبان و فرهنگ و چه در حوزهی جدالهای نظامی، مدام گسترههایی را در تاریخ جوامع رقم زده است که نهایتاً یا به تولید فکر نوین و ایجاد گفتمانی تازه منجر شده، یا به ماندگاری و حفظ زبان، هویت و سرزمین فرودست انجامیده است. حتی در بسیاری موارد همچنان که قبلاً گفته شد، جنبشهای فکری- فرهنگی با توسل به ابزار توانمند زبان، با جنبشهای سیاسی برای حفظ هویت و سامان فرهنگی، همسویی نشان داده و در همگرایی کامل طرحی را به پیش بردهاند که هدفی مشترک را دنبال کردهاست. تا جایی که «جنبش هنری سیاهپوستان آمریکایی خود را شاخهی فرهنگی جنبش سیاسی قدرت سیاهان میدانست که در دههی 1960 پاگرفت» (برتنز: 1382، 248). سیاهان به عنوان دارندگان فرهنگی فرودست با توسل به هر دو نوع واکنش یعنی خشونت نظامی و مقابلهی زبانی و متنی، راههای متفاوتی برای رهایی از عقدهی حقارت هویت و زبان تحقیرشدهی خود تجربه کردهاند و این دریچهای است که اکثر ملل فرودست در صورت بضاعت از آن به آیندهی روشن خود چشم دوختهاند و با نقد سیاستهای سلطهگران در حوزههای فرهنگی و سیاسی، به شدت از گرایش و خواست تکیه بر فرهنگ خودی دفاع کردهاند. همچنان که «چینوآچه به» نویسندهی نیجریهای در مقالهای تحت عنوان «نقد استعماری» با نقد رفتار و دورنمایهی اندیشه استعماری و فرهنگ سنگین بار آن، از میل به گسترش و اهمیت دادن به فرهنگ خودی دفاع میکند.
چنان که گفته شد رویارویی در برابر تهاجمات زبانی و فرهنگی منجر به ایجاد گفتمانهای خُرد اما فعالی در سطح جوامع شدهاست. این گفتمانها را با توجه به گستردگی و دایرهی شمول و همچنین با توجه به ساختار تشکیلدهنده آنها میتوان به دو حوزه تقسیم کرد. گفتمانی در حوزه جهانی و درست در تقابل با شرقشناسی غربیان، استثمار کارائیبی، استعمار سرزمینهای مشترک المنافع و... قرار میگیرد، و گفتمانی که در حوزههای محدودتر ناحیهای و بومی در تقابل با استثمار و تحقیر و تهاجم قوم فرادست قرار میگیرد. این گفتمان خصوصاً در میان کشورهای چند ملیتی که یکی از ملل به عنوان ملت فراتر، ملل فرودست را استثمار میکند فعال است.
در حوزه جهانی گفتمان پسا استعماری، مطالعات کارائیبی، مطالعات سرزمینهای مشترک المنافع، ثمرهی رویارویی با تهاجمات گسترده فرادستان است و در حوزههای محدود و منطقهای، گفتمان ادبیات اقلیت، بستر فعالی است که نویسندگان فراوانی را پرورده است.
مطالعات پسا استعماری و عنصر زبان
«اصطلاح مطالعات پسا استعماری به طور کلی در برگیرندهی هر گونه پژوهشی دربارهی اثرات استعمار اروپایی بر اکثریت فرهنگهای دنیا بوده و همه رشتههای آکادمیک مورد استفاده در نهادهای آموزشی سرتاسر جهان را شامل می شود» (همان، 256).
نویسندگان و اندیشمندان پسا استعماری با اتکا به متون موجودی که استعمارگران تولید کردهاند و همچنین با شناخت و اطلاع از اعمال و رفتار سیاسی و فرهنگی آنان با کشورهای دیگر، به بررسی رویکرد جهتدار مطالعات استعماری اعمال و اثرات سلطهی آنان پرداخته و «امپریالیسم توسعهطلب و تجاوزگر قدرتهای استعماری و بخصوص آن نظام ارزشی را که از امپریالیسم حمایت میکند و هنوز در دنیای غرب غالب است، به شدت به چالش میطلبد» (همان).
استعمار چه در قالب کهنهی خود و چه در شکل نوینش همیشه سعی کرده با استفاده از زبانی متفاوت و برتر و مفاهیمی نامتعارف اما قابل توجه و تأمل، سویههای متفاوتی از فرهنگ خود را که از جذابیتی امروزین برخوردار است، ارائه نماید و از این طریق با پست و غیر امروزی معرفی کردن و پراکندگی و ناتوانی فرهنگی فرودستان، سعی در سوق دادن آنها به سوی کلیتی نماید که خود نماد آن میباشد. اگرچه در بسیاری از مفاهیم حوزههای دانشی که گفتمان مسلط تولید کرده، نمیتوان به عنوان عوامل تأثیرگذار و سازنده شک کرد، اما آنچه تردید برانگیز بوده و هست، بهرهبرداری از قدرت و سلطهای است که این مفاهیم و دانش برای آنها به بار میآورد. به همین دلیل مطالعه کنندگان پسا استعماری چون «ادوارد سعید» مسیحی فلسطینی تبار، «هومی بهابها» روشنفکر هندی الاصل، «گایاتری چاکراورتی اسپیواک» فیمنیست بنگالی، که همگی خود، ارتباطی دو قطبی با این مسئله داشتهاند، زیربناییترین چالشها و تردیدها را در مقابله با آن مطرح نمودهاند. به این دلیل ارتباط این اندیشمندان را دو قطبی نامیدیم که خود آنان در حوزهی دانش، از گفتمان سلطه نیز بهره بردهاند، یا حداقل میتوان گفت به بافتار و اجزایش آگاهی دارند و از طرفی نه تنها با گفتمان فرودستان ارتباط دارند بلکه خود بنیانگذار و طراح این گفتمان دفاعی و طراح این حوزهی زبانی بودهاند، که بر اساس سامان «فرهنگی- زبانی» فعال فرودستان به مصاف فرادستان رفتهاند.
«چشم انداز پسا استعماری درست مانند چشمانداز «گروههای حاشیهای» به مفهوم عام آن، تردیدی اساسی است در مفاهیمی چون پیشرفت، همگنی، کلیت انداموار فرهنگ، ملت بزرگ و گذشتهی کهن که مدرنیته برای موجه جلوه دادن اعمال قدرت و استبداد به نام منافع ملی بکار برده است» (همان، 256)
متفکران پسا استعماری با تأکید بر هویت زبانی و فرهنگی و نگاهی نو به روابط سلطه و زیردستان، خوانشی تازه از متن پریشان جهان و جوامع واقع در آن ارائه کردهاند. اگر تنها از منظر تداعی این اندیشمندان جهان و جوامع آن را در قالب تقسیمات پیشین، به جوامع یا فرهنگهای فرادست و فرودست تجزیه شدند مورد مداقه قرار دهیم و تردیدهای آنان را که اساسیترین بخش چالشبرانگیز اندیشههایشان را شامل میشود، تجزیه و تحلیل کنیم، به این نکته پی میبریم که نوعی مطالعات جهتدار تک سویه هستند، چرا که تردید در مفاهیم پیشرفت، کلیت انداموار فرهنگ، گذشتهی کهن و میراث فکری، نشان از نوعی گرایش به قهقرا و انکار و گریز دارد.
آیا جوامع فرودست را تنها در حوزه بسته و ساده فرهنگی به عنوان بخشی لایتغیر از جامعهی جهانی بپذیریم؟ در حالی که جوامع فرادست همیشه در تحول و دگرگونی هستند، نوعی تغییر بر پایهی اصالتها و حرکتی معطوف به آینده را نمیتوان برای جوامع فرودست پیش بینی و حتی برنامهریزی کرد؟ زبان به عنوان عنصر اصلی هویت مستقل که در بسترهایی چون ادبیات، اساطیر و سنتها خودنمایی میکند، با روند رو به آینده جوامع و صدور مداوم اندیشه و تکنولوژی وابسته به آن چه سرنوشتی پیدا میکند؟ پیشرفت در زبان به عنوان عنصری هویتساز چه معنایی به اذهان متبادر میکند؟ تغییر زبان به تبع آن تغییر هویت و نهایتاً مسخ فرهنگی و استعماری دیگری.
براین اساس اندیشمندان پسا استعماری راه دومی نیز بایستی در پیش بگیرند که آن هم رویکردی «همدلانه» نسبت به تحول و تغییر حتی بخشی عظیم از اندیشه و تفکر فرهنگ فرادست است. در صورت فرض اول، روشنفکران پسا استعماری با طرح آسیبهای تغییر فرهنگی و تهاجم زبانی و تکنولوژیکی، آن هم نه بر اساس ضروریات و مقتضیات زمان و ذهن جامعه، بلکه بر مبنای خواست نامحدود سلطهگر در تمامی وجوه فرهنگی- سیاسی و اقتصادی، برای تثبیت قدرت برآنند که نوعی تکیه بازگشت پایداری بر فرهنگ خودی و زبان خودی نشان داده و «ایماژهای انحرافی» را در خصوص خودشان برملا و اصلاح نمایند. «اداورد سعید نشان داد که چگونه استعمار تلاشی که برای آشنایی با فرهنگ سرزمینهای مستعمره به منظور اداره کردن آنها انجام گرفت، به پیدایی «دیگران» انجامید و از دیگران ایماژهای پراکندهای همچون شرقیهای پر رمزوراز هزارویک شبی، هندهای زنآسا، وحشیهای آفریقایی و مردم درنیافتنی و بدخواه پدیدار شد که سرانجام به ادبیات کشورهای استعمارگر راه یافتند» (قرهباغی: 1381، 40).
در چنین شرایطی طبیعی است که رویکرد روشنفکر پسا استعماری رویکردی تدافعی خواهد بود، تا نقشه و طرح برنامهریزیشده فرادست فاش گردد و ماهیت جهتدار و تخریبی آن روشن شود. چرا که این خواست و جهتگیری به منظور تغییر تصویر اصلی فرودستان و درست کردن «دیگری» از آنها که ناهنجار و نامتعارف هستند تنها در حوزه خواستی درونی برای سلطهگران باقی نمانده و کمکم از طریق زبان به ادبیات استعماری راه یافته و ادبیات هم به مدد زبان تأثیری بسیار فراتر از تهاجمات نظامی برجا خواهد گذاشت و در جهت تثبیت این تصویر نه تنها ابزاری کارساز بلکه بسیار مؤثر و مخرب هم خواهد داشت.
آنچه در رابطهی فرادستی و فرودستی، استعمار و استعمار شده متوجه بیشترین آسیبها میشود، مسائلی از قبیل تغییرات نژادی و قومی است که کمکم در اثر تماس فرسایشی با فرودست و تأثیر بر زبان و از طریق آن تغییر در هویت و اصالت، دچار تغییر و تحریف میشوند. فرادست با تغییرات زبان و تسلط بر اندیشهی «دیگری» از راه زبان تحمیلی خود به روند هویتزدایی شتاب بخشیده و روند هویتبخشی نوین خود را تسریع میکند و از طریق دگرگونی در هویت زبانی و از آن طریق هویت فرهنگی با سلطه زبانی ایجاد شده، سلطهی سیاسی و اجتماعی را آرامتر و بیدردسرتر حاکم میکند.
حال به سؤال مطرح شده در قبل نگاهی دوباره میافکنیم: آیا جوامع فرودست را تنها در حوزه ساده و بسته فرهنگی خود رها کنیم؟ و سؤالات متعاقب آن همگی تردیدهایی هستند بر «تردید روشنفکران پسا استعماری » نسبت به تحول و پیشرفت فرودستان. با توجه به این امر میتوان گفت رویهی اول مطالعات پسا استعماری که وجههی دفاعی دارد به انکار پیشرفت و تغییر برنمیخیزد. بلکه در شفافیت و سالم بودن آن تردید میکند و با تأکید بر «هویت خودی» و جهان را از نگاه خود دیدن و با زبان خود به تفسیر آن پرداختن، بر نوعی تحول بومی و«خودی» همسو با جهان و معطوف به آینده تأکید میکند. نفس تردیدی هم که مطالعهکنندگان این حوزه اندیشه مطرح میکنند، باز تردیدی انکارگرانه و واقعیتگریز نیست، بلکه تردیدی با هدف شناخت و آسیبشناسی است. بدان معنی که همه چیز استعمارگر، سلطهگر و فرادست را نمیتوان هیچ یا نادیده انگاشت و به قول «اسپیواک» دچار نوعی «نژادپرستی معکوس» شد. اسپیواک که خود از اندیشمندان پسا استعماری است میتواند نماینده آن رویکرد دومی که قبلاً از آن به عنوان رویکرد همدلانه نام بردیم، باشد. چون وی نیز علاوه بر تقابلی که با استعمارگران مطرح میکند، آنچه حائز اهمیت و ارزش است را میپذیرد و بدین ترتیب نه بر «ایستایی منفعل» بلکه بر «پویایی آگاهانه» پای میفشارد. «اسپیواک از منتقدان سر سخت نژادپرستی معکوسی است که با نگرش تعصبآمیز تمام نوشتههای جهان سومی را ارزشمند و آثار غربی را بیارزش میانگارد» (همان، 43).
زاویه دید پست مدرنیستی این روشنفکران نیز از این منظرمشخص میشود. « پسا استعماری و مفهوم و محتوای آن، محصول اندیشههای پست مدرنیستی است» (همان، 39 ) و توجیه آن هم میتواند شعار مشهور پستمدرنها، «جهانی فکر کردن و منطقهای عمل کردن» باشد. تکیهای که پسا استعماریها بر فرهنگ خودی دارند، نه نشان از قهقراییگری، بلکه نشانه تکیه بر اصالت و در عین حال جهانی فکر کردن است. اینجاست که سؤال دوم مطرح شده در این بحث را میتوان پاسخ گفت: در حالی که جوامع فرادست همیشه در تحول و دگرگونی هستند آیا نمیتوان نوعی تغییر را پیشبینی و برنامهریزی کرد؟
با تکیه بر اصالتهای بومی و با همسو شدن با شعار« جهانی فکر کردن و منطقهای عمل کردن» است که میتوان آن را بخشی از آرای پسا استعماریها استنباط کرد،و میتوان به چنین برنامهریزیای دست زد. اما آنچه به عنوان گره کور این چرخهی طاقت فرسا باقی میماند، زبان، کارایی و تأثرهایش است، که از آن به عنوان عنصر اصلی هویتبخش نام برده شد.
رویکرد روشنفکران این حوزه نسبت به زبان چیست و سرنوشت آن را آیا قربانی شاخصهای دیگر خواهند کرد یا بر آن نیز تأکید دارند؟ مطالعه آرای نویسندگانی که رویکرد تدافعی در قبال هجوم فرادستی دارند، نشان میدهد که همگی اهمیت و اعتبار زبان را درک کرده و آن را نه تنها به عنوان یکی از عوامل هویتزدایی میشناسد، بلکه به عنوان عامل اصلی برآن تأکید دارند. «در پارهای موارد شدت حساسیت نسبت به زبان به اندازهای است که برخی از زبانشناسان آن را یک دیالکتیک مجهز به ارتش و نیروی دریایی میدانند، مردم سرزمینی که از سوی زبان استعمار شوند، دیگر نمیتوانند با زبان یکپارچه و دست نخورده خود بیندیشند و دست کم برای بیان و برآوردن نیازهای اولیه خود وابستگی به زبان استعمار را میپذیرند» (همان، 40).
این وابستگی از امور عادی شروع شده و کم کم به بخشی از حافظهی جمعی تبدیل میشود، فرودست منفعل با پذیرفتن زبان فرادستی در لایههای سطحی کم کم از لحاظ روانی هم آماده اندیشیدن به آن زبان و دوری گرفتن از زبان مادر میشود. دور شدن از زبان مادر الهامبخش ابداع، فکر و اندیشه است، دور شدن تدریجی است از هویت خویشتن و پیوستن است به دیگری، نه به هدف استعلا بلکه به قصد فراموش کردن گذشته و میراث گرانبهای فرهنگی و زبانی. درست همین جاست که به تردید پسا استعماریها نسبت به مفاهیم پیشرفت، کلیت انداموار فرهنگ، گذشته کهن و میراث فکری صحه میگذاریم و تردید خود را نسبت به آنها از ذهن میزداییم.
فرادست استعمارگر مثل سایر مواردی که سعی در انتقال آنها دارد، دچار نوعی تردید است. از طرفی بر فرهنگ و کلیت انداموار آن و گذشته کهن میراث فکری تأکید میکند و از دیگر سو سعی در زدودن این مفاهیم در اندیشهی فرودست دارد. پس میتوان گفت استعمارگر با ترفندی زبانی و ابهام در تبیین این مفاهیم، خواستار برخوردی دوگانه با این امور است. بدان معنی که «نژادپرستی رویارو» را میتوان به وضوح در این برخورد مشاهد کرد. وی گذشته کهن و میراث فکری خود را مهم و قابل تأمل میداند و تأکید بر این معنی به هدف محو شدن «دیگری» در این گذشته و میراث فکری است، تا «دیگری» با فراموش کردن گذشته کهن و میراث فکری خود با پیوستن به فرهنگ وی در شکل بخشی به کلیات انداموار فرهنگ وی نقش ایفا کند.
زبان شاهراهی است که از طریق آن فرادست میکوشد فرودست را از خود تهی و بیگانه کند. استعمار شونده چون مجبور به استفاده از آن لااقل در سطح اولیهاش برای معنادهی و معناگیری و ارتباطاست به راحتی میتوان با کوچکترین لغزشی به ورطه از خودبیگانگی دچار آید. ادوارد سعید که خود مهاجری فلسطینی تبار و ساکن نیویورک است و از طراحان ایدهی پسا استعماری هم محسوب میشود، با اشاره به اهمیت زبان نه تنها «مطالعه شوندگان خود» یعنی ملل فرودست استعمار شده بلکه خود را به عنوان موضوع این بررسی مثال میزند و تأثیر مخرب زبان استعمار را بر خودش که از طریق همان زبان تحصیل کرده و جهان را مطالعه نموده است به بحث میگذارد: «زبانی که من با آن تکلم میکنم، پیش از آنکه مال من باشد، مال اوست، واژگان وطن، مسیحیت، ارباب و... برلبهای او معنای دیگری دارد و با معنایی که مراد من است تفاوت دارد. تأثیر واژگان و متون و حتی در پارهای موارد نحوه به کار بردن آنها، مخصوصاً هنگامی که با مفاهیمی همچون مالکیت، اختیارات، قدرت و تحمیل نیروهای گوناگون پیوند پیدا میکنند، در ذهن من و او همسان نیست، من هرگز نمیتوانم این واژگان و مفاهیم را بدون آنکه روحم متلاطم شود بر زبان بیاورم یا بنویسم. زبان او برای من هم آشناست، هم غریبه، من نه این واژگان را ساختهام نه آنها را پذیرفتهام، مجبورم از آنها برای ایجاد ارتباط استفاده کنم، هنگام ادای این کلمات صدایم میگیرد و انگار روحم در سایهی زبان او ساییده میشود» (همان، 40)
ادوارد سعید با ذکر «من نه این واژگان را ساختهام نه آنها را پذیرفتهام» این نکته را یادآوری میکند که به هر نسبتی که من فرودست در روند ساختن و پذیرفتن زبانی نقش داشته باشم، به همان نسبت میتوانم از اندیشهای مستقل و هویتی غنیشده دم بزنم. اما در صورتی که من فرودست از چنین امکانی برخوردار نباشد، پذیرفتن زبان دیگری بر او تحمیل میشود و همچنان که اشاره شد واکنش نشان داده و با نگاهی عمیقتر به گذشته و حرکتی رو به آینده به «باز ساماندهی» زبان خود برای پاسخگویی به نیازهای امروزین میپردازد. در اینجا طرح پذیرش زبان دیگری که ادوارد سعید از آن سخن میگوید شامل خانهبهدوشان، تبعیدیان اجباری یا خود خواسته میشود که در بطن زبان فرادست زیست میکنند. اما در سرزمینهای دیگری که دور از این زبان اما زیر هجوم فشارهای رسانهای و نوشتاری آن هستند، وضع به نوعی دیگر است و طبیعی است که عکسالعمل هم از جنسی دیگر باشد.
روشنفکری که اجباراً یا خود خواسته به تبعید تن داده و زبانش مورد هجوم قرار گرفته و بی وطن شده است، با استفاده از زبان خود و پرورش و خلاقیت در گسترش آن اندیشیدن با آن به باز وطنیابی از طریق آن میپردازد، چون «زبان در واقع بی وطن شدن را جبران میکند، از راه باز وطنیابی در معنا چنین میکند» (بودریار و ...: 1374، 221). روشنفکری که زبان دیگری را چون آوایی ملفوظ و برای ارتباط به کار میبرد، تنها از آن چون ابزاری ارتباطی سود میجوید «آوای ملفوظ صدایی است بیوطن» (همان، 222). وی از این راه نمیتواند به مأوایی دست یابد و ناگزیر مثل ادوارد سعید میگوید: «آن را نپذیرفتهام و مجبور به استفاده از آن هستم» یا با پذیرش کامل آن روزی نو را با فکری نو و هویتی دیگرگون شده آغاز میکند. اما جوامع فرودست زیر این فشار، واکنشهای متفاوتی نشان میدهند. این جوامع به طور کلی سطح زبانشان و توان علمی فنی آن ضعیفتر از فرادستی است. «ناهمترازی یا اختلاف سطح زندگی میان جوامع توسعه یافته و توسعه نیافته، بر اثر اختلاف سطح تواناییهای علمی و فنی و در نتیجهی اختلاف سطح توانایی تولید امکانات مصرف، ناگزیر در زبانشان نیز بازتاب دارد» (آشوری، بیتا). این جوامع نیز یا به پذیرش زبان فراتر تن میدهند و یا با بازساماندهی زبان سعی در به روز کردن آن خواهند داشت و بدین شیوه خود را از خطر نابودی زبان و مخدوش شدن هویت حفظ خواهند کرد زیرا که «در جهان مدرن رابطه چیرگی و قدرت زبانی بیش از هر زمان دیگر در تاریخ بشر پدیدار است. همان گونه که چیرگی بشر بر پهنه طبیعت پس از انقلاب صنعتی و دستکاری دایمی انسان در آن به سود خود، بخشی بزرگی از گونههای گیاهی و جانوری را نابود کرده یا در خطر نابودی قرار داده است، در عالم زبانی نیز فرادستی زبانهای توانمند زبانهای بسیاری را از میان برده یا با خطر نابودی رویارو، کرده است» (همان)
ملل فرودست فعال همگام با روشنفکران پسا استعماری به مبارزه با هجوم زبانی فرادستی پرداختهاند. منتقدان پسا استعماری با نوشتن و ارائه نقد استعمارگری و سیاستهای فرهنگی آنها و بیشتر هم با زبان خود استعمارگر به مصاف تهاجم آنها میروند. در اینجا اندیشه ملل فرودست و روشنفکر برخاسته از آن منتقل میشود که بیشک با زبان بومی اندیشیده شده و با زبان فرادستی عرضه شده است.
این نوع نوشتارها و این شکل استفاده از زبان که با هدف ترسیم تصویری صحیح از خود به دیگران به کار برده میشود، نوعی نشان از ژست فرهنگی فرودستان است. آنچه نویسندگان کُرد با زبانهای عربی، ترکی و فارسی ارائه نمودهاند، که بیشتر هم حولوحوش جامعهشناسی و مردمشناشی بومی خودشان است، هدفی جز ترسیم تصویر شفاف از خود و همچنین عرض اندام فرهنگی در مقابل زبان و فرهنگ فرادست نبوده است. شخصی چون «چینو آچه به» نیز که خود از فرودستان است، نقد استعماری را به دلیلِ تأثیر بسیار زیاد زبان فرادستی اگر چه آگاهانه ولی لاجرم به زبان انگلیسی نوشته است. ولی رماننویس کنیایی«نگوگی واتیونگو» معتقد است که تداوم استفاده از زبان استعمارگر نوعی استعمار نو خودانگیخته است» (برتنز: 1382، 249). پس بخشی از فرادستستیزان حتی قائل به استفاده از زبان دیگری به جهت عرضه «خود» هم نیستند.
در سطح جامعه نیز واکنشها متفاوتند، قویترین واکنش در این گستره میتواند « نافرمانی خلاق» باشد که سرباز زدن از زبان دیگری و تولید به زبان خود را شامل میشود و نهایتاً منجر به خلق آثار فکری و ادبی عدیدهای میگردد. «فرانتس فانون یکی از منتقدان تندرو استعمارگری، فرهنگهای ملی از جمله ادیبات ملی را ابزار مهمی در مبارزه برای کسب استقلال سیاسی میدانست، استقلال فرهنگی و خودمختاری سیاسی دو روی یک سکه هستند. میل به استقلال فرهنگی در ادبیات دهههای70-1960 در مستعمرات سابق موج میزند و یکی از محرکهای اصلی آفرینش ادبی در این مناطق است» ( همان، 248)
ملل فرودست در دو سطح تئوری و متون خلاق و با استفاده از زبان خود، به نبردی هر چند نابرابر اما قابل تحمل ادامه میدهند. در سطوح متون خلاق، ادبیات این ملل با راهیابی به مرزهای استعمارگر خواه ناخواه بر ذهن و اندیشه آنها تأثیرگذار خواهد بود. بدین ترتیب ملتی فرودست اما با هویتی مدعی در مقابل استعمارگر ظاهر میشود. اینجاست که نظر «هومی بهابها» به واقعیت میپیوندد. «اعتماد به نفس استعمارگر تضعیف میشود» و حتی تحت تأثیر قرار میگیرد. هویت استعمارگر به همان اندازه که بر هویت دیگری از طریق زبان تأثیر گذاشته، از طریق زبان مقابل متأثر خواهد شد. «بهابها با توسل به دیدگاههای لاکان درباره چگونگی شکلگیری هویت، تحلیلی ارائه میکند که بر اساس آن هویت استعمارگر را نمیتوان از هویت استعمارشده یا دست کم هویت فرضی او را جدا کرد، بهابها نیز چون لاکان معتقد است که هویت ذاتاً ناایستا است. استعمارگر دارای هویتی مستقل و متکی به خود نیست بلکه هویتش دست کم تا حدودی از طریق تعامل با استعمارشده شکل میگیرد» (همان، 246).
استعمار تا زمانی رویهی تهاجمی در سطوح زبان و فرهنگ را ادامه میدهد که استعمارشده توان تولید زبانی برابر نداشته باشد. بنابراین زبان و فرهنگ و هویت استعمار همچنان بکر و یک رگه باقی میماند و اصالت فرادستی خود را لااقل در مقابل استعمارشدهای که به تولید زبانی روی نمیآورد، حفظ میکند و روحیه و اعتماد به نفس و توان تولید بیشتر زبانی- به منظور ایجاد حوزههای گستردهتری از دانش جهت تثبیت قدرت و رابطهی تقابلی(فرا/ فرو)- را افزایش میدهد. اما با توجه به اینکه بعضی از ملل فرودست در اثر تماس با فرداست و همچنین با مراجعه به فرهنگ و میراث فرهنگی خود و درک اهمیت این زمینه در گستره زبان و فرهنگ به نوعی خود بزرگ سازی آنهم در اثر تحقیر فرهنگی و زبانی میرسند و همت برغنای آن زبان و فرهنگ میگمارند. در نتیجه به فرهنگ و زبانی انرژیک و جهشدار دست مییابند. این مهم از طریق زبان به فرهنگسازی و ادبیات میانجامد.
روشنفکران پسا استعماری با درک این مطلب معتقدند که در طی جریان تقابل (فرا/ فرو) زبان، بیشتر نقش را ایفا میکند و هر دو طرف از امکانات بالقوه زبان یعنی قدرت و مبادلهی فرهنگی سود میجویند. از طرفی فرادست فرهنگ، هنر و اندیشه خود را بر دیگری عرضه میکند و از دیگر سو تحت تأثیر زبان و انرژی «دیگری» از فرهنگ و سنن وی ناخواسته متأثر میشود. «در این مفهوم زبان هم یک استعمارگر است و بیش از هر مورد دیگری بر استعمارشده تحمیل میشود و زمینه و انگیزه بسیاری از اختلافات و درگیریهای ناخواسته را فراهم میآورد» (قرهباغی: 1381، 40) و همچنین یک ابزار دفاعی برای استعمارشده هم هست تا با استفاده از آن به اثبات خود بپردازد و هویتش را حفظ کند.
استعمارگر میکوشد فرودست را هرچه بیشتر به زبان فرهنگ خود متمایل کرده و او را وادار به تقلید کند. تقلید از امور عادی روزمره و تعاملات شخصی گرفته تا استفاده از زبان و شکل هویت. اما همچنان که میدانیم همیشه تقلید وانمودی از اصل است و به نوعی تعریف نسخه اصل است، شبیه آن است ولی همان نیست. استعمارگر از این تحریف چهره فرهنگی و زبانی خود، واهمه دارد ولی لاجرم باید آن را بپذیرد و همین امر است که بیش از پیش اعتماد به نفس وی را مخدوش میکند. هومی بهابها پسا استعمار هندیتبار معتقد است که روند تقلید به تضعیف روحیه اعتماد به نفس استعمارگر میانجامد، زیرا که «تقلید شیوه کم و بیش غریب و تحریف شدهای است که استعمارشده به اختیار یا به اجبار در پیش میگیرد تا روشها و گفتمانهای استعمار را تکرار و تقلید کند. در این روند استعمارگر خود را در آینیهای میبیند که کمی اما به گونهای کارآمد او را تحریف میکند و به نحوی نامحسوس و نگران کننده هویت خود را به دیگری میبخشد» (برتنز: 1382، 265). اما آنچه به او بخشیده است نه هویت و زبان خود او، بلکه به اصطلاح «تقریباً همان، اما نه کاملاً» است.
میتوان هند را که زادگاه چند تن از برجستهترین روشنفکران پسا استعماری است، به عنوان مثال ذکر کرد. این کشور در طول دوران استعمار، زبان او را پذیرفت، اما مطالعه کنندگان زبان معتقدند بین آنچه به عنوان زبان انگلیسی در هند مستعمل است و آنچه که در واقع زبان انگلیسی است، تفاوتهایی وجود دارد. همچنین در حوزه فکری هم نویسندگان هندی بسیاری (از جمله وی. اس. نایپول، رابیندرانات تاگور و...) توانستهاند بر ذهن فرادستان تأثیرگذار باشند و حتی اگر هم از زبان انگلیسی استفاده کرده باشند معمولاً به نوعی آن را با هویت خود تطبیق دادهاند. این مطلب را نوعی دیگر و برای تحلیل جامعهای دیگر«یوهانس ویلم» بیان کرده است: «نویسندگان آفریقایی حتی اگر از زبان انگلیسی استفاده میکنند، معمولاً کاری میکنند که آهنگ و اصطلاحات زبان خودشان شنیده شود. زیرا آشناییزدایی ناشی از چنین فرایندی به طور خودکار توجه ما را به بافت زبانی فرهنگی غیر انگلیسی آثارشان جلب میکند» (همان، 249) و حتی به جایی میرسد که ادبیات انگلیسی به دو شاخه با دو هویت متفاوت تقسیم میشود. ادبیات انگلیسیای که با لحن اصیل خود بیان کننده هویت نویسندگانی است که از غرب سر برزدهاند و ادبیات «انگلیسی زبانی» که هویت دیگری در آن مستقر است. در نهایت میتوان گفت آنچه عامل هویتبخشی و هویتزایی بوده و آنچه ابزار هجوم و دفاع فرادست وفرودست بوده، زبان است. مطالعات پیشین نشان داد که هرکدام از طرفهای این مخاصمه به کارایی این نکته پی برده و با ترفندهای خاص خود از آن سود جستهاند. این روند همچنان ادامه خواهد داشت و پایانپذیر نیست، چون زبان زایا و جاودانه است.
منابع
آشوری، داریوش (بیتا) مشکل زبانی ما، اینترنت.
ا. هال، رابرت (1363) زبان و زبانشناسی، ترجمه محمدرضا براهنی، تهران، نشر امیرکبیر.
بودریار ... و دیگران (1374) سرگشتگی نشانهها، نمونههایی از نقد پسا مدرن، ترجمه بابک احمدی و ...، تهران، نشر مرکز.
برتنز، یوهانس ویلم (1382) نظریه ادبی، ترجمه فرزان سجودی، تهران، نشر آهنگ دیگر
پین، مایکل (1382) فرهنگ اندیشه انتقادی از روشنگری تا پسا مدرنیته، ترجمه پیام یزدانجو، تهران، نشر مرکز.
سیوةیلی ریَبوار (2004) هاوکاتی و هاوشوناسی، دهؤک، ناوةندی سثیرِیَز
شایگان، داریوش (1381) بتهای ذهنی و خاطره ازلی، تهران، نشر امیرکبیر.
قرهباغی، علی اصغر (1381) پست کلونیالیزم، مجله گلستانه، شماره 46.
نیومایر، فرددریک جی (1378) جنبههای سیاسی زبانشناسی، ترجمه اسماعیل فقیه، تهران، نشر نی.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar